۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

اقتدارگريزي چيزي است که دولت‌ها خودشان مي‌فهمند

اقتدارگريزي چيزي است که دولت‌ها خودشان مي‌فهمند
ساخت‌هاي اجتماعي سياست قدرت الکساندر ونت
امروزه مباحث ميان واقع گرايان و ليبرال‌ها در مورد ميزان تأثير ساختار (اقتدارگريزي و توزيع قدرت) برفرايند (تعامل و ياد گرفتن) و نهادها بر فعاليت دولت است. بحث بين نوواقع گرايان و نوليبرال‌ها بر تعهد مشترک نسبت به خردگرايي استوار است آن‌ها هم چنين در مباحثي هم چون شيوه قالب‌بندي مسائل پژوهشي: فرض‌هاي مشابه درباره کارگرازان، تعريف امنيت براساس منافع شخصي و دولت نفع طلب به عنوان نقطه آغازي بر نظريه‌پردازي اتفاق نظر دارند.
واقع گرايان معتقدند که نظام‌هاي اقتدار گريز (آنارشي) مبتني بر خودياري است. نظام‌هاي آنارشي، نظام‌هايي هستند که در آن‌ها اقتدار و امنيت دسته جمعي وجود ندارد. در عين حال ليبرال‌ها معتقدند که نظام آنارشي دولت‌هايي را به وجود مي‌آورد که هويت نفع طلب برونزا نسبت به عملکرد دارند. هدف اين مقاله پل زدن ميان دو سنت ليبراليسم و سازه انگاري است و اينکه نهادهاي بين‌المللي مي‌توانند سبب تغيير شکل هويت‌ها و منافع شوند که اين مستلزم يک شکل جامعه شناختي و اجتماعي روانشناختي از نظريه نظاماني است که درآن هويت‌ها و منافع متغيرهاي مستقل هستند.
ونت معتقد است که سازه انگاري مشارکت مهمي در توجّه ليبرال‌ها به شکل‌گيري هويت و منافع دارد. و استدلال وي در برابر اين ادعاي نوواقع گرايان که ساختار آنارشي، خودياري را امري بديهي مي‌داند اين است که خودياري و سياست قدرت نتيجه آنارشي (ساختار) نيست بلکه به خاطر فرايند است. خودياري و سياست قدرت ويژگي‌هاي اصلي فرايند نيستند بلکه آنارشي چيزي است که دولت‌ها خودشان مي‌فهمند، ساختار موجوديتي جدا از فرايند ندارد. ونت معتقد است که از سه طريق هويت‌ها و منافع در شرايط آنارشي تغيير شکل پيدا مي‌کند. از طريق نهاد حاکميت، از راه ظاهر شدن همکاري، تلاش‌هاي عامدانه براي تغيير شکل شکل يافتن از هويت‌هاي خودپرستانه به هويت‌هاي جمعي.
اقتدارگريزي و سياست قدرت
واقع گرايان سنتي معتقدند که خودپرستي و سياست قدرت مربوط به طبيعت انسان است امّا نوواقع گرايان آن را مربوط به ساختار مي‌دانند. والتز در کتاب: انسان، دولت، جنگ، طبيعت انسان و سياست داخلي دولت‌ها را دليل جنگ مي‌داند امّا درکتاب «سياست بين‌الملل» خود بر ساختار آنارشي، خودياري و سياست قدرت تأکيد مي‌کند و از نقش عملکرد اول و دوم مي‌کاهند.
ونت با اين نظر والتز مخالف است و استدلال خود را در سه سطح ارائه مي‌دهد. اول، با نشان دادن اينکه ادراک‌هاي نفع طلبانه از امنيت ويژگي‌اي نيست که توسط آنارشي ايجاد شده باشد، مفاهيم خودياري و آنارشي را از هم جدا مي‌کند. دوم نشان مي‌دهد که چگونه احتمال دارد خودياري و سياست قدرت رقابتي از طريق فرايندهاي تعامل بين دولت‌ها ايجاد شوند. سوم براي ارزيابي اثر عوامل طبيعت انسان و سياست داخلي دولت‌ها بر شکل‌گيري هويت در انواع مختلف آنارشي، آن‌ها را مجددا تعريف مي‌کند.
اقتدارگريزي، خودياري و شناخت بين الاذهاني
والتز ساختار سياسي را در سه بعد تعريف مي‌کند: اصول نظم دهنده (آنارشي)، اصول متمايز کننده، توضيح توانايي‌ها. امّا والت استدلال مي‌کند که توازن تهديد بيش از توازن قوا کنش دولت را تعيين مي‌کند و تهديدها به گونه‌اي اجتماعي ساخته مي‌شوند. خودياري نيز يکي از اين ساختارهاي بين الاذهاني است و اثر توضيحي قطعي در نظريه دارد. ونت به اين سؤال که آيا خودياري يک ويژگي منطقي آنارشي است؟ اينگونه جواب مي‌دهد که هيچ ساختار خاصي به طور منطقي از آنارشي ناشي نمي‌شود. زيرا يکي از اصول بنيادين نظريه اجتماعي سازه انگار اين است که مردم نسبت به چيزها و ديگران، بر پايه معنايي که آن‌ها برايشان دارند عمل مي‌کنند. بنابراين توزيع قدرت همواره بر محاسبات دولت‌ها اثر گذار است امّا چگونگي تأثير آن بستگي به درک و انتظارات ذهني دو طرف از يکديگر دارد، در واقع اين معناهاي جمعي است که ساختارهاي نظم دهنده به اعمال ما را شکل مي‌دهند.
مورد بعدي که ونت توضيح مي‌دهد هويت‌ها هستند که مبناي منافع قرار مي‌گيرند. هويت‌ها ذاتاً رابطه‌اي هستند که در چارچوب يک جهان خاص به گونه‌اي اجتماعي ساخته مي‌شوند. بنابراين هر هويتي يک تعريف ذاتاً اجتماعي از يک کنش‌گر است که زمينه در نظريه‌هاي دارد که کنش‌گران به طور جمعي درباره خود و ديگران دارند و به ساختار جهان اجتماعي شکل مي‌دهند و هر کنش‌گر در وضعيت‌هاي مختلف هويت خود را تعريف مي‌کند.
يک نهاد عبارت است از مجموعه نسبتاً ثابت يا ساختاري از هويت‌ها و منافع. نهادها اساساً هويت‌هاي ادراکي هستند که جدا از ذهنيت کنش‌گران درباره چگونه کار کردن جهان وجود ندارد. به اين ترتيب نهادي شدن عبارت است از فرايند دروني سازي هويت‌ها و منافع جديد. بنابراين خودياري يک نهاد است، يکي از ساختارهاي متعددي که احتمال دارد در وضعيت آنارشي وجود داشته باشد. فرايندهاي شکل‌گيري هويت در وضعيت آنارشي بيش از همه چيز در پي حفظ امنيت خود است دراين شرايط‌ها سه نوع نظام امنيتي دارم:
1ـ نظام امنيتي رقابتي، که در آن دولت‌ها امنيت را به صورت منفي نسبت به يکديگر تعيين مي‌کنند به طوري که امنيت يک دولت به زيان امنيت دولت ديگر است. تعيين هويت به صورت منفي نظام‌هاي واقع گراي مبتني بر سياست قدرت را به جود مي‌آورد. بنابراين در چنين نظامي اقدام دسته جمعي تقريباً غيرممکن است.
2ـ نظام امنيتي فردگرا، که در آن دولت‌ها نسبت به رابطه بين امنيت خودشان و ديگران بي‌تفاوت هستند. اين وضعيت نظام‌هاي نوليبرال را به وجود مي‌آورد که دولت‌ها به سود مطلق توجّه مي‌کنند و موقعيت يک دولت در توزيع قدرت اهميّت کمتري دارد و اقدام جمعي امکان پذيرتر است.
3ـ نظام امنيتي مبتني بر همکاري، که در آن دولت‌ها امنيت را نسبت به يکديگر به صورت مثبت مي‌نگرند و امنيت هر کدام مسئوليت ساير دولت‌ها تصور مي‌شود که در مفهوم خودياري جاي نمي‌گيرد زيرا «خود» که منابع براساس آن تعيين مي‌شود جامعه است و منافع ملّي، منافع بين‌المللي است.
بنابراين بر پايه اين ديدگاه خودياري نوعي نهاد بين الاذهاني است که يک نوع آنارشي را به وجود مي‌آورد نه تنها نوع آن را در اينجا ونت به تعريف سه قسمتي والتز از ساختار يک قسمت اضافه مي‌کند: يعني ساختار هويت‌ها و منافع که به طور بين الاذهاني در نظام ساخته شده است. بنابراين وي معتقد است که خودياري يک نهاد است نه يک ويژگي که توسط آنارشي ايجاد شده باشد.
بنابراين چه چيزي خصيصه تأسيسي وضع طبيعي پيش از تعامل است؟ نخست، حامل مادي کارگزار که شامل توانايي‌هاي ذاتي آن است و دوم ميل به حفظ اين حامل براي بقاء. والتز معتقد است که ساختار با دو سازوکار رقابت و جامعه پذيري، کنش دولت را مشروط مي‌گرداند، که محتواي استدلال او درباره اين مشروط سازي يک نظام مبتني بر خودياري را پيش فرض قرار مي‌دهد که خودش خصيصه ايجاد شده توسط آنارشي نيست.
اقتدارگريزي و ساخت اجتماعي سياست قدرت
سازه انگاران معتقدند که معناهايي که کنش براساس آن‌ها سازمان مي‌يابند از تعامل ايجاد مي‌شوند. دو کنش‌گر را در نظر بگيريد که براي نخستين بار مقابل يکديگر قرار مي‌گيرند و هيچ تاريخي در مورد امنيت و عدم امنيتي بين آن‌ها وجود ندارد. آن‌ها چه بايد بکنند؟ واقع گرايان معتقدند که بايد بر پايه بدترين مفروضات درباره نيات طرف مقابل عمل کرد. امّا اکثر تصميمات بر پايه احتمالات گرفته مي‌شود و اين‌ها را تعامل، يعني آنچه کنش‌گران انجام مي‌دهند ايجاد مي‌کند.
در آغاز کار٬ خويش ژست مي‌گيرد. استنباط اينکه اين ژست گرفتن تهديد است يا خير؟ به دو چيز بستگي دارد: 1ـ کيفيت‌هاي مادي ژست گرفتن و کيفيت‌هاي مادي خويش و 2ـ که مربوط مي‌شود به دگر، هنگامي که خودش چنين ژستي را مي‌گيرد از اين کيفيت‌ها قصد مي‌کند. بنابراين قبل از ژست گرفتن نبايد فرض کرد که دولت مقابل تهديد است زيرا فرايند علامت دادن، تفسير کردن و پاسخ دادن است که يک عمل اجتماعي را کامل مي‌سازد و فرايند خلق معناهاي بين الاذهاني را آغاز مي‌کند. به عبارت ديگر از راه تعامل مبتني بر معامله به مثل است که ساختارهاي اجتماعي نسبتاً پايدار به وجود مي‌آيد و نمونه قرار داده مي‌شود تا براساس آن‌ها هويت‌ها و منافع خود را تعريف کنيم. بنابراين اين معناهاي دسته جمعي و ادراکات متقابل از يکديگر است که همواره در فرايند تعامل وجود دارد و هويت‌ها و منافع را به وجود مي‌آورند. به اين ترتيب اگر دولت‌ها خودشان را در يک نظام خودياري مي‌يابند به آن علت است که عملکردهايشان به آن ترتيب بوده است. تغيير عملکردها شناخت بين الاذهاني را تغيير خواهد داد که نظام را تأسيس مي‌کنند.
دولت‌هاي بهره‌گير (غارت‌گر) و اقتدارگريزي به مثابه علت مبتني بر آزادي عمل
چرا نظام مرکب از دولت‌ها به هويت‌هاي خودنگر مينجامد نه هويت‌هاي دسته جمعي؟ يکي از دلايل آن، دولت‌هاي توسعه طلب است. رفتار تجاوزکارانه اين دولت‌ها ساير دولت‌ها را مجبور به پاسخ مي‌کند زيرا مي‌دانند کوتاهي در انجام چنين کاري آن‌ها را نابود مي‌کند. در يک وضعيت آنارشي مرکب از دو دولت اگر خويش بهره‌گير باشد دگر بايد يا امنيتش را براساس خودياري تعريف کند يا بهاي آن را بپردازد. در يک وضعيت آنارشي مرکب از طرف‌هاي زياد اثر توسعه طلبي بستگي به سطح هويت دسته جمعي دارد که نظام قبلاً به دست آورده است. حال اگر ساختار هويت‌ها و منافع قبلاً در يک جهان هابزي شکل گرفته باشد چنين اتحاديه دفاعي به وجود نخواهد آمد. امّا اگر هويت امنيت جمعي نيرومند باشد جمع بر مبناي همه براي يکي، يکي براي همه به دفاع از قرباني در برابر دولت توسعه طلب خواهند پرداخت. حال اگر بهره‌گير ضعيف باشد شکست خواهد خورد و امنيت جمع به دست خواهد آمد. اگر دولت توسعه طلب قوي باشد سياست قدرت مبتني بر توازن به وجود مي‌آيد.
منبع بهره‌گيري نيز مهم است اينکه توسعه طلبي به دليل طبيعت بشر، سياست داخلي يا ساختار نظام بين‌الملل به وجود مي‌آيد، حال اگر تضمين شود که امنيت دولت توسعه طلب حفظ و تأمين خواهد شد احتمالاً دولت جاني به جان پناه بدل شود. بنابراين نقش بهره‌گيري در کثرت پيدا کردن نظام خودياري، با تمرکز نظام‌مند برفرايند سازگار است.
تغيير شکل‌هاي نهادي سياست قدرت
اين واقعيت که جهان‌هاي سياست قدرت به طور اجتماعي ساخته شده‌اند به دو دليل تضمين نمي‌کند که دولت‌ها با يکديگر سازگار باشند. اول اينکه هر نظام اجتماعي به محض ساخته شدن با هر يک از اعضاي خود به مثابه يک واقعيت عيني اجتماعي برخورد مي‌کند که برخي رفتارها را تقويت و برخي را منع مي‌کند. دوم اينکه احتمال دارد منافع کنش‌گران در حفظ نقش هويتي نسبتاً ثابت مانع بروز تغيير نظاماني شود.
حاکميت: شناسايي و امنيت
اصل حاکميت با فراهم آوردن مبنايي اجتماعي براي فرديت و امنيت دولت سبب تغيير شکل وضعيت هابزي مي‌شود. حاکميت يک نهاد است و فقط به اتکاي برخي درک‌ها و انتظارات بين الاذهاني وجود دارد. يک حاکميت بدون حاکميت ديگري وجود ندارد. اين درک‌ها و انتظارات نه تنها نوع خاصي از دولت بلکه نوع خاصي از جامعه را به وجود مي‌آورد که هويت‌ها در آن خردمندانه است. دولت برخوردار از حاکميت يعني کامل شدن مداوم عملکرد و عملکرد هم هسته اصلي تصميم‌هاي سازه انگار در مورد مسأله رابطه ساختار و کارگزار است.
هم‌چنين رويه‌هاي حاکميت درک نسبت به امنيت و سياست قدرت را از سه طريق تغيير مي‌دهد. نخست دولت‌ها به تعريف امنيت خود و ديگران براساس حفظ حقوق مالکيت خود بر سرزمين‌هاي خاص مي‌پردازند. دوم، به همان ميزاني که دولت‌ها هنجارهاي حاکميت را دروني بسازند به همان اندازه نسبت به حقوق سرزميني ديگران نيز احترام را رعايت خواهند کرد. سوم، به همان ميزان که جامعه پذيري مداوم دولت‌ها به آن‌ها مي‌آموزد که حاکميت‌شان بستگي به پذيرش ديگران دارد، مي‌تواند براي حفظ امنيت خود بيشتر به سمت ساخت نهادي جامعه بين‌المللي بروند.
همکاري ميان خودپرستان و تغيير شکل هويت‌ها
در يک وضعيت هابزي احتمال همکاري بسيار مشکل است امّا حاکميت‌با کاستن از ترس دولت‌ها نسبت به يکديگر، اين جهان هابزي را به جهان لاکي تبديل مي‌کند که در آن حقوق مالکيت به طور متقابل به رسميت شناخته مي‌شود و شرط لازم براي اين همکاري وجود وابستگي متقابل است. به اين معنا که منفعت‌هاي بالقوه‌اي وجود دارند که نمي‌توان با اقدام يکجانبه به آن‌ها تحقق بخشيد. همکاري هم ژست گرفتني است که تمايل به همکاري را به ديگران نشان مي‌دهد. در طول زمان و از طريق بازي معامله به مثل هر يک از دولت‌ها ياد مي‌گيرند انتظارات نسبتاً ثابتي را درباره رفتار ديگري داشته باشند و از طريق اين انتظارات است که عادت به همکاري يا عدم آن شکل مي‌گيرد.
سازه انگاران معتقدند که فرايند خلق نهادها، عبارت از فرايندي در مورد درک‌هاي جديد دروني کردن خود و ديگري و به دست آوردن نقش‌هاي هويتي جديد است. بنابراين مسأله همکاري بيشتر بنيان شناختي دارد تا رفتاري به اين ترتيب فرايند همکاري حتي اگر در آغاز دلايل خودپرستانه داشته باشد گرايش به آن دارد که با ساختن مجدد هويت‌ها و منافع براساس درک‌ها و تعهدات جديد بين الاذهاني آن دلايل را مجدداً تعريف کند.
نظريه راهبردي لحظه حساس و امنيت دستجمعي
تغيير شکل هويت و منافع از راه تکامل همکاري با دو محدوديت مهم روبرو است. اول اينکه فرايند اشاره شده تدريجي و کند است. دوم اينکه، داستان تکامل همکاري اين امر را پيش فرض قرار مي‌دهد که کنش‌گران به طور منفي نسبت به يکديگر هويت پيدا نمي‌کنند. زيرا کنش‌گران در درجه نخست بايد به منفعت‌هاي مطلق توجّه کنند. هم‌چنين براي تغيير شکل دادن به نقش‌ها يا فائق آمدن بر آن‌ها دو پيش شرط لازم است.
اول اينکه بايد دليلي وجود داشته باشد که فرد درباره خود از ديد جديدي فکر کند و دوم هزينه‌هاي مورد انتظار از نقش بين‌المللي بيش از پاداش‌هاي آن‌ها نباشد.
اينکه چگونه ممکن است دولت‌ها نظام امنيتي مبتني بر رقابت را به نظام مبتني بر همکاري تغيير دهند، اين فرايند به چهار مرحله تقسيم مي‌شود:
1ـ فروپاشي اجماع در مورد تعهدات هويتي.
2ـ باز توليد انگاره‌هاي جديد درباره خود و تعيين هويت جديد در مورد خود و اهداف.
3ـ ايجاد عملکردهاي جديد و نقش دادن به ديگران ` استفاده از عملکردهاي تغيير شکل دهنده يعني دست زدن به ابتکارهاي يک جانبه و قبول تعهدات با ارزش بين‌المللي.
4ـ ديگران هم بايد به اين عملکردها پاداش دهند که خويش را تشويق کند که اين عمل را بيشتر انجام دهد.
اين کار در طول زمان به جاي يک تعيين هويت منفي يک تعيين هويت مثبت را بين امنيت خود و ديگري نهادين خواهد ساخت و براساس آن يک پايه بين الاذهاني محکم براي آن چيزهايي فراهم خواهد آورد که در اصل تعهدات موقت نسبت به هويت‌ها و منافع جديد بوده‌اند.
نتيجه
همه نظريه‌هاي روابط بين‌المللي بر نظريه‌هاي اجتماعي رابطه بين کارگزار، فرايند و ساختار اجتماعي استوارند. مقاله حاضر با اين استدلال که نمي‌توانيم يک ساختار خودياري هويت و منافع را به تنهايي از اصل آنارشي بگيريم به چالش با يک توجيه مهم براي ناديده گرفتن شکل‌بندي هويت و شکل‌بندي منافع در سياست بين‌الملل پرداخته است. ونت در اين مقاله به رابطه بين آنچه که کنش‌گران انجام مي‌دهند و آنچه که هستند پرداخته است. و معتقد است که درست است که از اهميّت دولت‌ها براي همکاري‌هاي چند جانبه، جنبش‌هاي اجتماعي جديد و سازمان‌هاي بين الدولي کاسته شده است، امّا دولت‌هاي برخوردار از حاکميت در ميان مدت کنش‌گران سياسي مسلط در نظام بين‌المللي باقي خواهند ماند و هر انتقالي به ساختارهاي جديد اقتدار و هويت سياسي جهاني از طريق آن‌ها صورت خواهد گرفت.

سيده صديقه حسيني

فلسفه سياسي و تئوري روابط بين‌الملل

فلسفه سياسي و تئوري روابط بين‌الملل
ديويد اس يوست

مطالبي که اخيراً توسط مارتين وايت (1972-1913) درباره تاريخ تفکر غرب در ارتباط با سياست بين‌الملل منتشر شده است فوق العاده مهم هستند. همانگونه که ديويد يوست اشاره مي‌کند اين طرح‌ها به يک تعداد از سئوالات در مورد آنچه که وايت نسبت مي‌خواند و آنچه که موضع خودش در مورد اعتبار آن‌ها بود پاسخ مي‌دهد. تحليل و چارچوب سازماندهي که وايت ارائه مي‌کند، نسبت به ساير موضوعاتي که توسط ديگران ارائه شده، واقعيت تاريخي پيچيده و همراه با عدالت و روشنگري بيشتري را تبيين مي‌کند.
مارتين وايت همانند آدام روبرتس يکي از متفکران برجستر روابط بين‌الملل انگليس در ميان هم نسلان خود به شمار مي‌آيد وي در اغلب کارهايش علاقه‌مند به تاريخ استعمارگري بريتانيا بوده است.
وايت تاريخ تفکر غرب در مورد سياست بين‌الملل را به سر سنت تقسيم بندي کرده است. سه کتاب وي که پس از مرگش منتشر شدند عبارتند از: سيستم دولت در 1977، سياست قدرت 1978 و تئوري بين‌الملل شه روش 1991.
تحليل‌هاي وايت
وايت معتقد است که تئوري بين‌الملل، فلسفه سياسي روابط بين‌الملل است. او سه دليل را براي اهميّت نظريات دولت محوري در فلسفه سياسي غرب از قرن شانزدهم عنوان مي‌کند:
1ـ در طول سال‌هاي بين قرن چهاردهم تا نيمه قرن هفدهم، بسياري از اروپايي‌ها ديدند کارهاي سياسي عمده همانند ايجاد دولت‌هاي مستقل را که بايد نظم داخلي و امنيت خود در برابر دشمنان خارجي را تأمين مي‌کردند.
2ـ دستاوردهاي جديد رنسانس از تمدن يونان ـ روم (شامل نوشته‌هاي افلاطون) و تقويت تمايل به مطالعه دولت‌هاي مستقل با سازمان سياسي کامل.
3ـ در طول جنگ‌هاي مذهبي در قرن 16 و 17 پروتستان‌ها، بحث و استدلال مي‌کردند در حمايت از دولت‌هاي اقتدارگرا و آزاد در برابر ادعاهاي باقي مانده از قرون وسطي در حمايت از اقتدار جهاني کليساي کاتوليک.
از ديود وايت ادبيات تئوريکال درباره سياست بين‌الملل پراکنده هستند و سه منبع اصلي براي آن وجود دارد. اول برخي از حوزه‌ها در حقوق بين‌المللي از جمله گردسيوس، دوم برخي از انديشمندان سياسي همانند کانت و روسو و سوم برخي سياستمداران عملگرا همانند ماکياولي و بيسمارک.
همانگونه که وايت در کتابش اشاره مي‌کند او نويسندگان و ايده پردازان را به سه سنت تقسيم مي‌کند:
1ـ رئاليست‌ها يا ماکياوليست‌ها که به عناصر آنارشي گونه سياست بين‌الملل و دولت‌هاي مستقلي که روابطشان با جنگ کنترل مي‌شود تأکيد مي‌کنند. که اين مکتب توسط فيلسوفاني همانند بيکن و هابز و سياستمداراني همانند فردريک کبير ترويج شده است، آن‌ها تعهدات قانوني و اخلاقي بين‌المللي را براساس قانون طبيعي انکار مي‌کنند.
2ـ خردگرايان يا گروسيوسي‌ها، که بر ديپلماسي، تجارت و نهادها براي روابط ميان دولت‌هاي مطلقه تأکيد کرده‌اند. اين مکتب توسط فيلسوفاني همانند لاک و سياستمداراني چون برک، گلدوستون گسترش پيدا کرده است. آن‌ها معتقد بودند که تعهدات اخلاقي ريشه در حقوق طبيعي دارد.
3ـ انقلابي گرايان يا کانتي‌ها، که بر مفهوم جامعه‌اي از دولت‌ها يا خانواده ملت‌ها و مسائل اخلاقي و حقوق بشر تأکيد داشته‌اند. بزرگان اين مکتب در پروتستان‌ها و جناح کاتوليک قرار داشتند. انقلابي‌گرايان فرانسوي همانند روسو، طرفداران يک همگرايي تدريجي در تجارت بين دولت‌ها و اجماع افکار عمومي دنيا همانند گوبون و برايت و ايدئولوژي گراياني همانند کمونيست‌ها و فاشيست‌ها.
آنچه که وايت سنت مي‌خواند
سخنراني‌هاي وايت آنچه را که وي به عنوان سنت معني مي‌کند را مشخص مي‌کند. وي معتقد است که هر کدام از اين سنت‌ها به صورت عقلاني و پيوسته ظهور کرده‌اند. واقع گرايي و خردگرايي يک سنت عقلاني و منطقي را طرح کرده‌اند. خردگرايان با يونان باستان و کساني هم چون اکويناس و گروسيوس آغاز کرده‌اند. واقع گرايي از يک خود آگاهي براساس رهيافت ماکياولي و کساني چون بيکن و فردريک کبير ادامه پيدا کرده است. و انقلابي گرايان و اجداد آن‌ها که عقايدشان گنگ و مبهم است و نسبت به ساير موج‌ها از قدرت کمتري برخوردارند. در واقع کار وايت تلاش براي تحريف مرکز اصلي و دکترين‌هاي خاص هر کدام از اين سه سنت بود. البته وي از يک سنت چهارم هم صحبت مي‌کند که نسبت به ساير سنت‌ها از اهميّت کمتري برخوردار است و او آن را تحول گرايي معکوس مي‌نامد که يک سنت صلح طلب است. هدف اين رهيافت برانگيختن عشق در قلب همه مردم و دگرگون جهان به وسيله دگرگون کردن روح انسان‌هاست.
وضعيت وايت (عقيده وايت در مورد اعتبار سنت‌ها)
وايت در سخنراني هايش بيان مي‌کند من از هيچ يک از اين تئوري‌هاي خاص حمايت نمي‌کنم فقط تلاش وي براي نشان دادن مدارکي در مورد اين سنت‌ها است. هم چنين در پارگراف آخر کتابش نشان مي‌دهد که: «من وضعيت خودم را در حول اين حلقه ناپايدار يافته‌ام». به هر حال وايت هيچ نگاه جانبدارانه‌اي نسبت به اين سه سنت ندارد و در واقع انتقاداتي را از واقع گرايان، خردگرايان نيز و انقلابي گرايان داشته است.
بررسي انتقادات از تحليل‌هاي وايت
هولي بول معتقد است که وايت در نشان دادن ديدگاه‌هاي متفاوت کانت، گروسيوس و ماکياولي بسيار جاه طلب بوده است و اکثر ابعاد نظرات آن‌ها را مورد بررسي قرار داده است. امّا در واقع اينگونه نيست. وايت بر تفاوت‌هاي بين سنت‌ها به عنوان پارادايم با انواع آرماني آن تأکيد کرده است او يک سري از تفاوت‌هاي قابل مشاهده را در فلسفه‌ها، سياست‌ها و فرضيات آن‌ها براساس اسناد واقعي و روشن بيان کرده است. وي يک نتيجه‌گيري کلي را درباره اصول انتزاعي به صورت تاريخي و با مثال‌هاي تاريخي عنوان کرده است.
مطلب ديگري که بول بر عليه وايت مطرح مي‌کند اين است که وي از بحث تاريخي در مورد تفکر درباره جنبه‌هاي اقتصادي روابط بين‌الملل ناتوان بوده است. امّا در واقع اينگونه نبود وايت تا آنجايي مسايل اقتصادي را مطرح کرده بود که فيلسوفان سياسي و تصميم گيرندگاني را که او بررسي کرده بود به آن‌ها اشاره کرده بودند.
قسمت بعدي انتقاد بول به وايت اين است که ديدگاه وي درباره روابط بين‌الملل ناشي از بدبيني خاص وي است، امّا اينگونه نيست. درست است که وايت معتقد است که جنگ غيرقابل اجتناب است امّا از جنگ‌هاي خاص مي‌توان پرهيز کرد و نظر وي در مورد پايان دادن به جنگ به خردگرايان نزديک‌تر است که معتقدند به پذيرفتن جنگ به عنوان يک حالت نرمال از طبيعت بشر، اگرچه نفرت انگيز است و تعهد براي اينکه چگونه مي‌توان آن را مهار يا محدود کرد. درست است که وايت فاقد خوشبيني کانت و ديگران در سنت انقلابي گرايي بوده است امّا وي بدبيني واقع گرايان در مورد وضعيت انسان را آشکارا رد کرده است.
مقايسه تحليل وايت با ساير تفاسير
درباره تاريخ تفکرات غربي در مورد روبط بين‌الملل چندين بررسي تاريخي وجود دارد. نورتج فيلسوفان را از يونان باستان به دو دسته محافظه کاران و منسوخ گرايان تقسيم کرده است. پل سابوري تحليل‌ها و سياستمداران را به دو دسته رئاليست‌ها و ايده آليست‌ها تقسيم کرده است. امّا تحليل سه جانبه وايت ارزش بيشتري نسبت به سايرين دارد و سنت سومي را نيز بررسي کرده است و تفاوت‌هاي اساسي قايل مي‌شود بين رئاليست‌ها٬ آنهايي که جنگ را به عنوان يک اصل اساسي تأييد مي‌کنند. خردگرايان، کساني که سعي مي‌کنند، فضا، دامنه و اثرات جنگ‌هايي را که نمي‌توان از آن‌ها پرهيز کرد را محدود کنند و انقلابي گرايان٬ آن‌هايي که معتقدند که جنگ بايد به طور کلي حذف شود. کار وايت از اهميّت زيادي برخوردار است زيرا يک تحقيق کامل و تحسين برانگيز از تاريخ تفکرات غربي درباره روابط بين‌الملل مبتني بر يک سازماندهي سه‌گانه است. سازماندگي وي به دليل واقعيت‌هاي تاريخي پيچيده و مهمش و در برگرفتن همه فيلسوفان سياسي عمده سيستم دولت‌هاي غربي از اعتبار بيشتري برخوردار است.
اروپا محوري و فراتر از آن
بال و پورتر معتقدند که تحليل وايت اروپا محور است و نظرات مهمي در مورد سنت تفکر درباره روابط بين‌الملل در هند، چين و جهان اسلام ندارد. البته اين به دليل آن است که اين سنت‌ها به نهادهاي بين‌المللي، نگرش‌هاي عمومي و سياست‌ها حتي در جوامع غيرغربي به دليل تسلط غرب در طول ظهور سيستم‌هاي اروپا محور از قرن پانزدهم تا قرن بيستم شکل داده‌اند.
وايت وقت زيادي را در مورد روابط متقابل اروپا با جوامع غيراروپايي صرف کرده است. فصل طولاني از کتاب وي تحت عنوان «تئوري بشريت: بربرها»، اختصاص داده شده است به قانون و تاريخ اجرايي استعمارگراي بريتانيا و تاريخ گسترش جهاني سيستم دولت‌هاي غربي اروپا محور، او در اين بخش قانون کشورهاي مختلف غربي را در رابطه با بربرها و نظر مکتب خردگرايي، واقع گرايي و انقلابي گرايان را در مورد بربرها مورد بررسي قرار داده است.
البته بول معتقد است که وايت نسبت به مردم غيرغربي و اهداف آن‌ها بي تفاوت است. امّا در واقع اينگونه نبوده است. وي بر سنت‌هاي غربي در رفتار با بربرها و ترکيب تحليل‌هاي کارآمد تاريخي با يافته‌هاي تئوريکي در مورد استعمارگران و رفتارشان با بربرهاي آسيب پذير به دليل تسلط سيستم دولت محوري اروپاييان بر غيرغربي‌ها تمرکز کرده است.
برتري‌هاي تحليل وايت
1ـ تحليل مارتين وايت از متفکران اصلي سنت‌هاي مهم غربي درباره روابط بين‌المللي مي‌تواند يک معيار محکم را براي پيش بردن تحقيقات ارائه کند.
2ـ تحليل وايت مي‌تواند به تحليل آنچه که فرهنگ استراتژيک (strategic culture) مناطق فرهنگي خاص ملت‌ها يا نخبگان ناميده مي‌شود كمك كند.
3ـ اين سنت‌هاي وايت پيشنهاد مي‌کند يک چارچوب از تحليل بزرگ‌تر و با ارزش‌تر آموزشي را براي مذاکرات درباره سياست امنيتي و خارجي، نظم بين‌المللي در تاريخ و ديدگاه فلسفي. البته تحليل وي يک چارچوب مفيد را براي مطالعات فيلسوفان خاص، آنهايي که يک نقش اساسي در مجموعه‌اي از تئوري‌ها درباره سياست بين‌الملل داشته‌اند ايجاد کرده است.

سيده صديقه حسيني

جايگاه قدرت در نظريات سازه انگاري متعارف و سازه انگاري راديکال

مقدمه
قدرت، نفوذ و اقتدار واژه‌هايي هستند که در دنياي روابط بين‌الملل بسيار کاربرد دارند اما استفاده از آن منحصر به اين قلمرو نيست. ما در تمام سطوح زندگي اجتماعي با عامل قدرت سر و کار داريم. قدرت قانوني يا قدرت متکي به زور در صلح بين‌المللي نيز قدرت به صورت ديگري مطرح است مانند قدرت بازدارندگي يا قدرت تهاجمي.
با وجود اين سادگي ظاهري، امّا عموماً درک يکسان و هماهنگي از واژه قدرت بين افراد وجود ندارد. برداشت يک سياستمدار از قدرت با برداشت يک حقوقدان از اين کلمه متفاوت است. همين پيچيدگي و ابهام در مفهوم قدرت و گستردگي آن است که موجب جذابيت آن براي انديشمندان و متفکران گشته و اين سؤال مطرح مي‌شود که قدرت چيست؟ و آيا مي‌توان تعريف واحد و جامعي از آن ارائه داد و شاخه‌هاي مختلف آن را از هم تفکيک کرد؟
در همين راستا است که نظريه پردازان روابط بين‌الملل برداشت‌هاي متفاوتي از قدرت و مفهوم آن دارند اين پژوهش تلاش دارد تا جايگاه و مفهوم قدرت را در نظريات سازه انگاري متعارف و سازه انگاري راديکال[1] مورد بررسي قرار دهد.
قدرت در روابط بين‌الملل
کمتر کلمه‌اي نظير قدرت را مي‌توان يافت که چنين تعاريف وسيع و گسترده‌اي داشته باشد. در دوران مسيحيت و قبل از آن اين صفت تنها به خداوند قادر مطلق اختصاص داشت. برتراند راسل مي‌گويد: «قدرت همراه با عظمت، برترين آرزوهاي نوع بشر و بزرگترين پاداش او بوده و هست.»[2] بنابراين قدرت از نظر تبارشناسانه[3] و ديرينه شناسانه[4] نيز (آنگونه که ميشل فوکو آن را توضيح مي‌دهد). مفهومي ماهيتاً جدال برانگيز دارد[5] پيدايش مفهوم قدرت، قدمتي طولاني دارد. براي نخستين بار، هابز، يکي از بزرگترين فيلسوفان عصر مدرنيته، به تئوريزه کردن مفهوم «قدرت» پرداخت. اگرچه قبل از آن ماکياولي در جايگاه اولين فيلسوف فرامدرنيست، با بهره گرفتن از مفاهيمي هم چون «سازمان» و «استراتژي» به بحث درباره اين مفهوم پرداخت، امّا نظريات هابز در مورد قدرت، سايه سنگين خود را بر دامنه هر نوع رويکرد و رهيافتي در اين عرصه گستراند. هابز با تکيه بر مقولاتي نظير «عليت»[6]، عامليت[7]، شفافيت[8]، مرکزيت[9] (علم و شاه به عنوان ريشه‌هاي اقتدارگونه عمل)، قابليت ارائه شوندگي[10]، نقش قانونگذار و اسطوره جامعه سياسي تلاش کرد که قدرت را بر پايانه‌اي اخلاقي و مبتني بر شناسايي مشروع ايجاد کند.[11]
بعد از هابز و ماکياولي انديشمندان زيادي مقوله قدرت را مورد بررسي قرار دادند. مهم‌ترين نکته در باب قدرت اين است که وقتي در مورد آن بحث مي‌شود قدرت سياسي از ساير ابعاد قدرت بيشتر جلب توجّه مي‌کند. قدرت سياسي به اين دليل مهم است که تار و پود سياست و جامعه را تشکيل مي‌دهد و پاسخ به پرسش‌هاي مربوط به قدرت در جامعه، چيزي جز پاسخ به پرسش‌هاي مربوط به ماهيت سياست و فرايند سياستگذاري نيست. بدون فهم ماهيت قدرت نمي‌توان به بررسي سياست پرداخت. وبر معتقد است که سياست تماماً متضمن کشمکش است و قدرت را اينگونه تعريف مي‌کند. احتمال اينکه بازيگري در يک رابطه اجتماعي در موقعيتي قرار گيرد که اراده خود را به رغم مقاومت اعمال کند. صرف نظر از اينکه چنين احتمالي بر چه بنياني متکي است. و مجال يک فرد يا تعدادي از افراد براي اعمال اراده خود حتي در برابر مقاومت عناصر ديگري که در صحنه عمل شرکت دارند[12].
اما رابرت دال رهيافت ديگري از قدرت ارائه كرده است در نظر او قدرت به معني كنترل بر رفتار است. مفهوم شهودي او از قدرت اين است که: A بر B تا جايي قدرت دارد که بتواند B را به کاري وادارد که در غير اين صورت انجام نمي‌داد.[13]
برتراند راسل مي‌گويد: «قوانين علم حرکات جامعه قوانيني هستند که فقط بر حسب قدرت قابل تبيين‌اند نه بر حسب اين يا آن شکل از قدرت و سپس اضافه مي‌کند براي کشف اين قوانين لازم است که نخست اشکال مختلف قدرت را طبقه‌بندي کنيم و سپس به مطالعه نمونه‌هاي تاريخي مهمي بپردازيم که نشان مي‌دهند چگونه سازمان‌ها و افراد بر زندگي مردمان تسلط يافته‌اند[14]. امّا مهم‌ترين مباحث در باب قدرت را مي‌توان در نظريات رئاليست‌ها و نئورئاليست‌ها پيدا نمود. مورگنتا سياست بين‌الملل را به صورت کشمکش بر سر قدرت بيان مي‌کند و معتقد است که قدرت سياسي رابطه‌اي است رواني ميان کساني که قدرت را اعمال مي‌کنند يا قدرت بر آن‌ها اعمال مي‌شود[15]. به طور کلي واقع گرايان علت اصلي کشمکش ميان انسان‌ها و دولت‌ها را براي کسب قدرت و يا افزايش آن مي‌دانند و نظر بدبينانه‌اي نسبت به انسان و وضع موجود دارند. در واقع تأکيد واقع گرايان بر قدرت، منافع ملّي و ابزار آن است و آن را وسيله‌اي براي کسب اهداف خود در نظام آنارشيک بين‌الملل مي‌دانند. موركنتا در مورد مبحث قدرت در مقاله‌اي تحت عنوان «قدرت سياسي و ديپلماسي» مي‌نويسند: «هنگامي كه سخن از قدرت به ميان مي‌آيد، منظور ما نخست درباره قدرت انسان بر طبيعت يا صحبت از هنري چون سخن گفتن، كلام، صدا، رنگ و يا درباره وسايل توليد، مصرف و... نيست. قدرت براي ما به معناي كنترلي است كه انسان بر ذهن و عمل ديگران دارد. به هنگام سخن از قدرت سياسي هدف ما اشاره به روابط كنترلي متقابل يعني دارندگان اقتدار عمومي و بين آنان و مردم مي‌باشد. ... در واقع قدرت سياسي رابطه‌اي است روان شناختي بين دو گروه اعمال كننده و پذيرنده قدرت...»[16]
نو واقع گرايان نيز به قدرت به عنوان ابزاري براي نيل به اهداف سياسي در نظام آنارشيک بين‌الملل نگاه مي‌کنند. آنان معتقدند که قدرت برخلاف ثروت واجد يک بعد روانشناختي قوي نيز هست و بر اين اساس تصورات در مورد قدرت حائز اهميّت زيادي است[17].
ايده آليست‌ها ديدگاهي ماوراء الطبيعي نسبت به قدرت و منشاء آن دارند، در واقع خوش بيني كانت از طريق ليبراليسم قرن نوزدهم و انتقاد هابز از امپرياليسم به ايده آليسم ويلسوني رسيد. ايده‌آليسم ويلسوني را كه اساس نظم بين‌المللي در سال‌ها و بين دو جنگ جهاني٬ يعني سيستم امنيت دسته جمعي قرار گرفت، مي‌توان به ايده آليسم حقوقي تعبير كرد. طرز تلقي آن‌ها از فلسفه حيات و قلمرو علم و قدرت با تكيه بر ديدگاه «انسان خوب» جان لاك متكي بر مباني اختيار در حوزه عملكرد انساني در نظام بين‌الملل است. آن‌ها به اصالت انديشه، قدرت تفكر و اراده انساني براي جلوگيري از بروز هر نوع جنگ در صحنه روابط بين‌الملل اعتقاد دارند. در واقع از ديد آن‌ها قدرت ابزاري كنترل شده در دست انسان است تا بتوان از طريق آن صلح و ثبات را در نظام بين‌الملل حكمفرما كرد. از ايده آليست‌ها به عنوان ليبرال‌ها هم ياد مي‌كند.
البته مي‌توان كانت را با تأكيدي بر امكان نيل به صلح ميان دولت‌هاي دموكراتيك پايه‌گذار اين انديشه داشت. اشخاصي چون جرمي بنتام و ويليام پين نيز در اين ميان اهميت دارند. آن‌ها معتقد بودند كه پيشرفت در ميان دولت‌ها مانند داخل امكان پذير است. كارگزار بشري مي‌تواند به شكلي معنا دار نوع بشر را در جاده ترقي سياسي ـ اجتماعي پيش ببرد؛ و هماهنگي طبيعي منافع ميان دولت‌ها وجود دارد و بنابراين تعارضات ميان دولت‌ها ناشي از ناسازگاري بنيادين ميان منافع آن‌ها نيست، بلكه ناشي از سوء تفاهم و موقتي است از اين منظر، همكاري نهادينه دولت‌ها مي‌توانست به پيشبرد صلح جهاني كمك كند.[18]
انديشمندان مکتب انگليسي[19]، نظام بين‌الملل را جامعه‌اي مرکب از دولت‌ها مي‌دانند و قائل به اهميّت اهداف، قواعد، نهادها، ارزش‌ها و هنجارهاي مشترک‌اند و براي آن‌ها کانون يا هسته مرکزي موضوع روابط بين‌الملل، فهم بينا ذهني و نيت کنشگراني است که نظريه پردازان مي‌کوشند آن‌ها را بفهمند و سياست بين‌الملل مستقل از فهم کنشگراني که آن را مي‌سازند نيست[20]. مکتب انگليسي بر جامعه بين‌الملل و نقش هنجارها و قواعد در روابط ميان دولت‌ها تأکيد زيادي دارند. آن‌ها همچنين بر نقش نهادهاي بين‌المللي در کاهش تعارضات و افزايش همکاري ميان دولت‌ها تأکيد مي‌کنند. و معتقدند که دولت‌ها کنشگران اصلي در روابط بين‌الملل‌اند و قدرت، منافع ملّي، بقاء، تعارض و جنگ عناصر اصلي در سياست خارجي و روابط ميان دولت‌ها محسوب مي‌شود. امّا ديدگاه آنان به وضعيت خاص آنارشي يعني در چارچوب آنچه جامعه بين‌الملل تلقي مي‌شود به اين معناست كه خصوصيات هنجاري و نهادي جامعه بين‌الملل مي‌تواند نظم موجود در روابط، امکانات، همکاري ميان دولت‌ها و تحول پذيري اين روابط را تبيين کند[21]. بنابراين از ديدگاه مکتب انگليسي قدرت توسط ساختار اجتماعي به وجود آمده است که بر عاملان خود مؤثر است و آن‌ها نيز از ساختار خود تأثير پذيرند[22]. در واقع انديشمندان مكتب انگليسي در پي يك راه ميانه براي تئوري پردازي در سياست بين‌الملل و قدرت و پاسخ به نيازهاي بين‌المللي هستند آن‌ها نه عينيت واقع گرايان را مي‌پذيرند و نه ذهنيت محض سازه انگاران راديكال را و بيشتر بر موضوعات هنجاري، نهادهاي بين‌المللي و هرمنوتيك تأكيد مي‌كنند.
قدرت و سازه انگاري متعارف[23]
سازه انگاري يکي از نظريات مهم روابط بين‌الملل در دهة اخير مي‌باشد. مهم‌ترين ويژگي سازه‌انگاران تأکيد آن‌ها بر مباحث هستي شناسي و معرفت شناسي است. آن‌ها بر ابعاد مادي و غيرمادي حيات اجتماعي تأکيد دارند. جان راگي مهم‌ترين خصوصيات متمايز سازه انگاري را در قلمرو هستي شناسي مي‌داند. او معتقد است که سازه انگاري سياست بين‌الملل را براساس هستي شناسي رابطه‌اي مي‌بيند و به عوامل فکري مانند فرهنگ، هنجارها و انگاره‌ها بهاء مي‌دهد. کانون توجّه سازه‌انگاري، آگاهي بشري و نقشي است که اين آگاهي در روابط بين‌الملل ايفا مي‌کند. از ديد او، بلوک‌هاي ساختماني واقعيت بين‌المللي، هم فکري‌اند و هم مادي و هم نيت‌مندي جمعي (Collective Internationallity) و هم فردي را منعکس مي‌سازند. معنا و اهميّت اين عوامل نيز مستقل از زمان و مکان نيست[24].
يکي از اصول بنيادين در سازه انگاري اين است که افراد نسبت به ساير کنشگران بر پايه ادراکي که از آن‌ها دارند عمل مي‌کنند و توزيع قدرت بر محاسبات دولت‌ها تأثير گذار است امّا چگونگي اقدام بستگي به درک و انتظارات متقابل از خود و ديگري دارد بنابراين در رابطه با قدرت و توزيع آن درک و برداشت طرفين از يکديگر مهم است و دولت‌ها منافع خود را در فرايند تعريف وضعيت خود و ديگري پيدا مي‌کنند[25]. همچنين سازه انگاران متعارف معتقدند كه سياست قدرت از اقتدار گريزي ناشي نمي‌شود بلكه به خاطر فرايند است و فرايندهاي شكل‌گيري هويت نيز در وضعيت اقتدارگريزي و توزيع قدرت به امنيت خود توجه زيادي دارند. (هويت‌هاي ادراكي هم نهادها هستند كه جداي از انگاره و ذهنيت بازيگران درباره چگونه كار كردن جهان وجود ندارد و نهادها هم چيزي جز باورها نيستند). از ديد سازه انگاران هويت‌ها و برداشت‌هاي ذهني يك دولت از دولت‌هاي ديگر است كه به قدرت شكل مي‌دهد.[26]
اغلب سازه انگاران يك تئوري كلي براي روابط بين‌الملل توليد نمي‌كنند و بيشتر در صدد توضيح هنجارهاي خاص در روابط بين‌الملل هستند. آن‌ها بر سطح سيستمي و دولت قراردادي به عنوان بازيگر نهايي سياست بين‌الملل تأكيد دارند. آن‌ها معتقدند كه بايد با رهيافت‌هاي عقلاني در روابط بين‌الملل كاركرد و براي موضوعات بايد شواهد تجربي فراواني داشت. اين تئوري تغييرات و تحول در روابط بين‌الملل را نسبت به ساير نظريات روابط بين‌الملل توضيح مي‌دهند.
سازه انگاران به مسأله ساختار ـ كارگزار و دولت اهميت مي‌دهند و بازيگران اصلي نظام بين‌الملل را همانند واقع گرايان، دولت مي‌دانند. بنابراين اين دولت‌ها هستند كه تعامل‌گر اصلي در نظام بين‌الملل محسوب مي‌شوند. بر طبق نظر گازيني سازه انگاران با تأكيد بر مسأله هستي شناختي، معرفت شناسي و تفاوت در برداشت و انگاره‌ها از يكديگر متفاوت از ساير نظريات روابط بين‌الملل هستند[27]. بنابراين قدرت و تهديدهاي اجتماعي اموري ساخته هستند نه طبيعي[28] پس قدرت و سياست قدرت نيز اموري ساخته شده توسط انسان هستند نه طبيعي. و بنابراين سازه انگاران قدرت را امري مثبت و براي پيشرفت نهادها و رژيم‌هاي بين‌المللي مفيد مي‌دانند.
قدرت و سازه انگاري راديکال[29]
سازه انگاري راديکال يا همان پست مدرنيزم، مجموعه‌اي از تفکرات و نظريه‌ها در زمينه‌هاي علم و معرفت، سياست و هنر و ادبيات و... معماري است که تقريباً همگي آن‌ها سعي در نقد مدرنيزم و به چالش کشيدن آن دارند. اولين بار يک فيلسوف آلماني به نام ردلف پان ويتز با استفاده از وضعيت نهيليسم نيچه در توصيف وضعيت فرهنگي جديد تمدن غربي، از اصطلاح پست مدرن استفاده کرد. از ديدگاه کنت تامپسون پست مدرن‌ها داراي ويژگي‌هاي زير هستند.
1ـ مخالفت با وحدت و همگرايي و تأکيد بر انشعاب، چندگانگي و عدم تداوم.
2ـ نقد فراروايت‌ها، فرازبان‌ها فراتنوري‌ها به وسيله افرادي مانند فوکو و ليوتار.
3ـ ساخت شکني زبان به وسيله دريدا[30].
از مهم‌ترين نظريه پردازان پست مدرنيسم مي‌توان به فوکو اشاره کرد، روش ديرينه شناسي[31] وي است که شيوه متفاوتي در تفحص تاريخي به شمار مي‌رود. فوکو ارتباط متقابل قدرت و دانش را در نقد مدرنيته مورد استفاده قرار مي‌دهد. وقتي علم و قدرت در گردونه نهادي افتد ماهيتي عيني و برون ذات[32] مي‌يابد و انسان در اين راستا به شيء بدل مي‌شود[33]. از نظر فوکو، قدرت چارچوب کلي روابط اجبار آميز در زماني خاص و در جامعه‌اي خاص است... اگرچه فوکو مي‌گويد که قدرت از پايين ناشي مي‌شود و ما همه در درون شبکة آن قرار داديم، امّا منظور او اين نيست که سلطه‌اي از بالا در کار نيست[34].
وي معتقد است که دانش رابطه‌اي روبنايي با قدرت ندارد، بلکه شرط ضروري تشکيل و پيشرفت جامعة تکنولوژيک صنعتي است. بين آن‌ها همبستگي وجود دارد نه رابطه علت و معلولي و اين رابطه همبستگي مي‌بايد در شکل تاريخي خودش تعريف و تعيين گردد. روشنفکر عمومي در بازي قدرت درگير است زيرا اين نکته را در نمي‌يابد[35]. در واقع فوکو معتقد است که قدرت هم مولد دانش است و هم کرد و کار آن[36]. فوکو به عنوان يکي از انديشمندان پست مدرنيزم تأکيد مي‌کند که قدرت را نبايد صرفاً به فردي مستبد يا طيقه‌اي خاص منسوب کرد، بلکه قدرت از اجتماع عوامل غيرشخصي از جمله نهادها، هنجارها مقررات، قوانين و گفتمان‌ها نشأت مي‌گيرد.... در واقع قدرت راهبردي خاص است که در روابط قدرت معنا مي‌دهد. به تعبير فوکو، آنجا که قدرت هست مقاومت، نيز سر بر مي‌دارد. زيرا وجود قدرت موکول است به حضور مجموعه‌اي از نقاط مقاومت. از ديد وي روابط قدرت ماهيتي پويا و تحرک دارد و برخلاف نظر مارکس و پيروان او، تنها در حوزه اقتصاد سياسي متمرکز نيست بلکه بر کليه روابط اجتماعي در همه سطوح حکمفرماست. بنابراين چنين قدرتي صرفاً کنترل و چيرکي بر کارکرد نهادها نيست. از اين رو بايد به عرصه کارکرد قدرت توجّه کنيم و از جست و جوي فاعل قدرت اجتناب کنيم[37].
فوکو نشان مي‌دهد که چگونه در قرن هيجدهم رژيم مجازات بر پايه وحشت قدرت حاکم به قدرت انضباطي تغيير و تحول پيدا مي‌کند. گذر از شکنجه بدني به دستگاه سامان بخش قدرت که محيط کاملاٌ نهادي مجرم را شکل مي‌دهد، تنها يکي از اشکال جديد قدرت انضباطي مي‌باشد. قدرت انضباطي دقيقاً از طريق ايجاد جريان هميشگي و روزمره عمل مي‌کند. بومن، فرايندهاي اين قدرت جديد را کاملاً دريافته و آن را جداي از به کارگيري دوباره قدرت اجتماعي مي‌داند که مستلزم بازسازي اقتدار و تغيير شديد عرصة قدرت و روش اعمال آن است. قدرت از افق دوردست به کانون زندگي روزمره نقل مکان مي‌کند. به نظر وي وجود سازوکارهاي قدرت انضباطي شکل‌گيري و تکوين سرمايه‌داري را هموار ساخت. حضور سازوکارها وابسته به تغيير و تحول در شکل دولت بود[38].
بنابراين سازه انگاران راديکال به جنبه‌هاي ابزاري و توليدي قدرت توجّه ويژه‌اي دارند و معتقدند که بايد قدرت را از حاکميت و منحصر بودن به آن جدا کرد. آن‌ها معتقدند که گفتمان به کارگزاران تعين مي‌بخشد و قدرت در همه چيز و همه جا است و منطق خود را بر هر پديده‌اي حاکم کرده است. و از سوي ديگر قدرت بدون وجود معرفت وجود ندارد و اين دو به يکديگر وابسته‌اند. در واقع ساختار قدرت بر کارگزاران تأثيرگذار است و آن‌ها نيز به نوبه خود بر ساختار تأثير گذارند. از ديد آن‌ها واقعيت غايي در وراي چيزها وجود ندارد و اين گفتمان و زبان است که به ساختار و روابط شکل مي‌دهد.
نتيجه‌گيري
قدرت يكي از موضوعات محوري سياست بين‌الملل است. و ابعاد مختلفي دارد ابعاد مادي و معنوي. مكتب سازه انگاري متعارف و راديكال ادامه مكتب انگليسي هستند كه در پي ايجاد تعادل بين نظريات متفاوت در روابط بين‌الملل هستند. آن‌ها مي‌خواهند پلي بين نظريات مختلف در روابط بين‌الملل در مورد موضوعات مختلف ايجاد كنند. سازه انگاران رويكردي ذهني و عيني، توأما باهم نسبت به موضوعات مختلف در روابط بين‌الملل دارند. و حوزه مطالعاتي آن‌ها بسيار گسترده است آن‌ها در مورد قدرت بر هنجارها، ارزش‌هاي اجتماعي و اخلاق تأكيد مي‌كنند و در پي ايجاد تعادل بين مقوله سخت افزاري و نرم افزاري قدرت هستند. سازه انگاران متعارف تأكيد زيادي بر هنجارهاي بين‌المللي، قواعد و نهادها و انگاره‌هاي ذهني در تعامل ميان دولت‌ها با يكديگر دارند. آن‌ها معتقدند كه اين برداشت ذهني دولت‌ها از يكديگر است كه نوع تعامل و توزيع قدرت را مشخص مي‌كند. و نوع تعيين هويت‌ها، تعيين كننده نظام‌هاي مبني بر همكاري يا تعارضي است.
آن‌ها هم چنين تأكيد مي‌كند كه نهادها و رژيم‌هاي بين‌المللي موجود، ساخته شده توسط انسان و كنش‌هاي اجتماعي هستند و ديدگاهي مثبت نسبت به قدرت دارند. اما سازه انگاران راديكال يا همان پست مدرن‌ها در پي نقد و رد كردن هر نوع نگاه قبلي نسبت به موضوعات بين‌المللي و از جمله قدرت هستند در واقع پسامدرن‌ها خواستار شالوده شكني و انكار هر نوع كلي گرايي در مورد موضوعات مختلف هستند آن‌ها زبان و گفتمان را مهمترين اصل در روابط و تعامل ميان جوامع مي‌دانند و معتقدند كه قدرت ساخته دولت براي تحت تسلط در آمدن انسان است و هيچ حقيقت غايي وجود ندارد. آن‌ها نظريات و تئوري‌هاي مختلف روابط بين‌الملل را انكار كرده و معتقدند كه نمي‌توان در مورد هيچ چيزي پيش بيني كرده و نظر نهايي داد. بنابراين هيچ يك از موضوعات مختلف در روابط بين‌الملل را نمي‌پذيرند و اعتقادي به متدها و روش‌هاي علمي ندارند.
منابع و مآخذ



منابع فارسي
1ـ آرکلگ، استورات، چارچوب‌هاي قدرت، مصطفي يونسي، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردي، 1379.
2ـ ايکنبري، جي. جان، تنها ابرقدرت هژموني آمريکا در قرن 21، عظيم فضلي پور، تهران: ابرار معاصر، 1382.
3ـ تافلر، آلوين، جابه‌جايي در قدرت (دانايي، ثروت و خشونت در آستانه قرن بيست و يکم)، شهيندخت خوارزمي، تهران: نشر سيمرغ، 1374.
4ـ دريفوس، هيوبرت، ميشل فوکو، فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيک، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، 1376.
5ـ دودينگ، کيت، قدرت، عباس مخبر، تهران: انتشارات آشيان، 1380.
6ـ راسل، برتراند، قدرت، نجف دريابندري، تهران: انتشارات خوارزمي، 1371.
7ـ سيف‌زاده، حسين، اصول روابط بين‌الملل (الف ـ ب)، تهران: دادگستر، 1378.
8ـ فوکو، ميشل، دانش و قدرت، محمد ضيمران، تهران: هرمس، 1378.
9ـ قادري، حاتم، انديشه‌‌هاي سياسي در قرن بيستم، تهران، سمت، 1380.
10ـ قوام، سيد عبدالعلي، اصول سياست خارجي و سياست بين‌الملل، تهران: سمت، 1372.
11ـ کلي، مايکل، نقد و قدرت: بازآفريني مناظرة فوکو و هابرماس، فرزانب سجودي، تهران: نشر اختران، 1385.
12ـ کوردا، مايکل، قدرت، قاسم کبيري، تهران: ققنوس، 1372.
13ـ گالبرايت، جان کنت، آناتومي قدرت، محبوبه مهاجر، تهران: انتشارات سروش، 1371.
14ـ لاپي‌ير، ژان ويليام، قدرت سياسي، بزرگ نادرزاده، تهران: انتشارات فرزان، 1375.
15ـ لوکس، اسيتون، قدرت فرانساني يا شر شيطاني، فرهنگ رجايي، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1370.
16ـ مشيرزاده، حميرا، تحول در نظريه‌هاي روابط بين‌الملل، تهران: سمت، 1384.
17ـ مطهرنيا، مهدي، تبييني نوين بر مفهوم قدرت در سياست و روابط بين‌الملل، تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، 1378.
18ـ هوشيار، محمدباقر، اراده معطوف به قدرت (نيچه)، تهران: سپهر انديشه، 1377.
19ـ هولاب، رابرت، يورگن هابرماس نقد در حوزة عمومي، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، 1375.
منابع لاتين
20- Arts, Bas, Policy AND Power, A conceptual Freame work Between The “Old” AND, New, Paracligm, www.ciaonet.org/wps/gus03
21- Constructivism in international relation – wikipedia, The Free encyclopedia, htm.
22- Dahl, Robert, The concept of power, Behavioral science, 2, (1957)
23- Dale, Copeland, the Constructivest challenge to strugtural realism (Revier), International secutity, September, 2000.
24- Dougiamas, Martin, A Jounety into constructivism, November, 1998.
25- Folker, Jenifer, Constructivism and Neolibetal institutionalism compared, Inter national studies Quarterly (2000), 44.
26- Guzzini, Stefano, The concept of power, a constructivist Anulysis, Millennium Journal of International studies 2005: 33; 495, http://www.Sagepublications.com.
27- McIntosh, Janet, Congnition and power, of An Thropology, university of Michigan paper delivered at the society for literature and science mecting pittsburgh Oct 31 – Nov 2, 1997.
28- Milisten, Brian, Michael Doyle’s closet constructivism, unpublished paper, New school for social Research, New York at http://magictheatre.panopticw.com/aesthetics/writings/polth_doyle.html.
29- Risse, Thomas, Socid constructivism Meets Globalization.
30- Stephan, Hames, Constructiuism in international Relation: The Politics of Reality, Book Review, SPIRE, keele university, July 2004.
31- Viktorova, Jevgenia, International relation: Approach, Issues and Analysis; constructivist IR, unversity of st. Ardrews, 2006.
32- Weber, Max, Economy and society, Transalted by G. Roth and G. wittich, (university of colifornia press, Berkeley and los Angeles), 1978.
33- Wendt, Alexander, Anarchy is what stat make of if: The Social construction of power politics, International Organization, vol. 46, No.2. (spring, 1992).
[1]. Radical Constructivism.
2- جان کنت گالبرايت، آناتومي قدرت، محبوبه مهاجر، تهران: انتشارات سروش، 1371، ص7.
[3]. Genealogical.
[4]. Archealogical.
[5]. Essentially Contested Concept.
[6]. Causality.
[7]. Agency.
[8]. Transparency.
[9]. Centrality.
[10]. Representability.
6- استوارت آر کلگ، چارچوب‌هاي قدرت، مصطفي يونسي، تهران: پژوهشکده مطالعات راهبردي، 1379، ص10.
[12] . Max Weber, Economyand society, Translated by G. Roth and G. wittich (university of Galifornia press), Berk ely and los Angeles, 1978, p.53.
[13]. Robert Dahl, The concept of power, Behavioral science, 2 (1957), pp. 15-20.
1- برتراند راسل، قدرت، نجف دريابندري، تهران: خوارزمي، 1371، ص6.
2- سيد عبدالعلي قوام، اصول سياست خارجي و سياست بين‌الملل، تهران: سمت، 1372، ص59.
3- مهدي مطهرنيا، تبييني نوين بر مفهوم قدرت در سياست و روابط بين‌الملل، تهران: وزارت امورخارجه، 1378، ص232.
4- حميرا مشيرزاده، تحول در نظريه‌هاي روابط بين‌الملل، تهران: سمت، 1384، ص123.
1- حميرا مشيرزاده، تحول دل نظريه‌هاي روابط بين‌الملل٬ تهران: سمت، 1384، ص26.
[19]. English School.
3- پيشين، حميرا مشيرزاده، صص 137-141.
4- مشيرزاده، همان، صص 150-171.
5- استوارت، آر کلگ، چارچوب‌هاي قدرت، مصطفي يونسي، تهران: مطالعات راهبردي، 1379، ص68.
[23]. Constructivism.
2- حميرا مشيرزاده، تحول در نظريه‌هاي روابط بين‌الملل، تهران: سمت، 1384، ص326.
[25]. A. Wendt, Arachy is what state make of it: The Social construction of power politics. International organization, vol 46, No. 2 (spring, 1992), pp. 397-398.
[26] . Ibid, pp 400-403.
[27] . stefano Guzzini, The concept of power: A Constructivist Analysis, Millennium, Journal of International studies, 2005; 33: 495, pp 500-507.
[28] . Ibid, wehdt 408.
[29]. Radical Constructivism.
5- حاتم قادري، انديشه‌هاي سياسي در قرن بيستم، تهران: سمت، 1380، ص159.
[31] . Archaeology.
[32] . Objectification.
3- ميشل فوکو، دانش و قدرت، محمد ضيمران، تهران: هرمس، 1378، ص6.
4- هيوبرت دريفوس، ميشل فوکو: فراسوي ساختارگرايي و هرمنوتيک، حسين بشيريه، تهران: نشر ني، 1376، ص313.
5- همان، ص335.
6- مايکل کلي، نقد و قدرت، فرزان سجودي، تهران: نشر اختران، 1385، ص7.
7- پيشين، دانش و قدرت، صص 156-157.
1- پيشين، استوارت آر. کلگ، صص 285-289.

روابط ایران و ايالات متحده بعد از 11سپتامبر:ديدگاهها ومسايل

روابط ایران و ايالات متحده بعد از 11سپتامبر:ديدگاهها ومسايل
سيده صديقه حسيني

اسفند 1386

مقدمه
بیان مساله
حادثه 11سپتامبر نقطه عطفي در سیاست بين الملل محسوب مي شود.از اين مقطع زماني به بعد روابط آمريكا با کشورهای خاور ميانه از جمله ایران تحت تاثیر فضاي 11 سپتامبر قرار گرفت.آمريكا جهان را به دو بلوك جديد تقسيم كرد،گروههايي كه حامي تروريسم مي باشند و مجموعه هايي كه در برابر تروريسم مقاومت ميكنند.اگر چه هيچ گونه تعريف مشخصي از تروريسم وجودنداشت. بنابراين در چنين فضايي آمريكا يي ها مبادرت به تفسير نا متقارن ازواژه،مفهوم و كاركرد تروريسم به عمل آوردند.اين تحليل،سياست منطقه اي وبين المللي ایران راتحت تاثير قرار داد.
با توجه به روند يادشده مي توان سوال اصلي مقاله رابه اين صورت مطرح كردكه حادثه 11سپتامبر چه تاثيري بر روابط ایران وايالات متحده بر جاي گذاشته است؟در پاسخ به اين سوال مي توان فرضيه هاي متفاوتي رامطرح كرد.عده اي بر اين اعتقادند كه حادثه 11سپتامبر منجر به افزايش تعارضات ميان ایران و ايالات متحده گرديده است. گروه دوم نگرش كاملا متفاوتي دارند، آنان اين موضوع را مطرح ميكنند كه حادثه 11 سپتامبر اگر چه مداخلات آمريكا را افزايش دا د اما نياز آمريكا به جمهوري اسلامي ایران به گونه قابل توجهي ارتقاء يافته و اين امر سطح روابط دو كشور رادر حوزه امنيت منطقه اي،همكاري جويانه نموده است.
اين پژوهش در صدد بررسي روابط ایران و ايالات متحده پس از 11 سپتامبر و تاثير آن بر افزايش همكاري يا تقابل ميان اين دو كشور است.هم چنين از آنجا كه آمريكا نگرشي كاملا بد بينانه نسبت به ایران دارد،طبيعي است كه ميزان تهديدات آمريكااز وضعيت نهفته خارج گرديده و نشانه هايي از تهديدات اجرايي و عملياتي شده را منعكس مي سازد.بنابر اين اين پژوهش سعي ميكند تا نشانه تهديدات،و اقدامات ایران در مقابل ايالات متحده را بررسي نمايد.
روابط ایران وايالات متحده قبل از 11 سپتامبر
آغاز رابطه بين ایران و آمريكا به سال 1830 بر مي گردد،در اين سال يك گروه مبلغ آمريكايي به ایران سفر كردند. از سال 1830 تا1941رابطه بسيار اندكي بين ایران و آمريكا وجود داشت .دراوت 1941انگلستان و شوروی ایران را اشغال كردند و محمد رضا پهلوي به جاي پدرش به حكومت رسيد،اما ترس ازاين دو كشور باعث شد كه خواهان حضور آمريكادر ایران باشد[1].از آن دوران يعني زماني كه آمريكا به عنوان تنها ابر قدرت موثربين المللي درایران رفتارسياسي و امنيتي خود را ساز ماندهي نمود،ازسوي گروههاي اجتماعي و نيرو هاي سياسي ایران به عنوان تهديد استقلال ملي تلقي شد.به اين ترتيب انديشه مربوط به تهديد امنيتي آمريكا براي جامعه و نخبگان سياسي ایراني از دهه 1950 به بعد گسترش يافت. از آن دوران تا انقلاب اسلامي ایران در1979 رابطه دو كشور فرازو فرودهاي زيادي را طي كرد.تضادهاي سياسي ایران و امريكا در دوران پس از انقلاب اسلامي تداوم يافت.مقامات آمريكايي بر اين اعتقاد بودندكه موج جديد سياسي ایران مي تواند فضاي ژئوپليتيكي خاور ميانه را تحت تاثير خود قرار دهد.اما در دوران رياست جمهوري آقاي خاتمي و بيل كلينتون ما شاهد اقدامات مثبت دو طرف براي بهتر شدن روابط ميان دو كشور هستيم.از جمله پيام خاتمي به مردم آمريكا درژوئن1998،تبريك آمريكا به تيم فوتبال ایران براي پيروزي بر تيم آمريكا در ژوئن 1998،تصميم آمريكا مبني بر وضع برخي مقررات محدود كننده عليه سازمان مجاهدين خلق،[2]سخنان وزير امور خارجه مادلين آلبرايت در مارس 2000،مبني بر پذيرش اعتراض ایران در موردفهرست سياه ايالات متحده كه تاثير زيادي بر ايجاد تنش ميان دو كشور داشت.و مهمترين مورد سخنان كلينتون در فوريه 2000 بود :" يكي از بهترين كار هايي كه ما ميتوانيم براي ايجاد صلح طولاني در خاورميانه و كل جهان انجام دهيم،داشتن يك همكاري سازنده با ایران است."[3]
تمامي اين اقدامات اميدواري هاي زيادي را براي از بين رفتن دو دهه اختلاف و خصومت در روابط دو كشور به وجود آورد. در همين دوران انتخابات جديد رياست جمهوري آمريكا برگذار شده و جورج دبليو بوش در ژانويه 2001 وارد كاخ سفيد شد. وي همانند پدرش ایران را مانند سالهاي بعد از انقلاب تو صيف ميكرد: كشور حمايتگر از تروريسم، يك نيروي تهديد كننده در منطقه ويك دشمن قسم خورده ايالات متحده.بنابراين وي بر خلاف كلينتون سياست سد نفوذ بيشتري را بر عليه ایران در پيش گرفت و روابط دو دولت تا زمان حملات 11سپتامبر به همين گونه ادامه داشت.
واكنش ایران به حملات انتحاري 11 سپتامبر
حادثه 11سپتامبر تاثير منفي زيادي بر مردم آمريكا گذاشت.اين حملات بلافاصله توسط تمامي كشورها محكوم شد.آقاي خاتمي از جمله اولين كساني بود كه اين حملات را محكوم كرد و گفت:"من از طرف ملت و دولت ایران، تلاش براي هواپيما ربايي وحملات تروريستي به مركزتجارت جهاني را كه باعث كشته شدن هزاران نفر از مردم بيگناه آمريكا شد را محكوم مي كنم."[4] حتي شصت هزار تماشاچي در استاديوم آزادي كه در حال تماشاي فوتبال بودند براي قربانيان حادثه 11 سپتامبر يك دقيقه سكوت كردندو هزاران جوان ایراني براي حمايت از قربانيان اين حادثه با شمع هاي روشن راهپيمايي كردند.[5]
در همين راستا و در ادامه تصميم ايالات متحده براي اقدام به جنگ عليه طالبان و القاعده،ایران پيشنهاد استفاده از خاك خود را براي جستجو و عمليات به سربازان آمريكايي داد.حتي ایران تمايل خود را براي پيوستن به عمليات ضد تروريسم به رهبري سازمان ملل نشان داد و رئيس جمهور سابق ایران علي اكبر هاشمي گفت:اگر ايالات متحده قصد سوء استفاده از ما راندارد ،ما آماده پيوستن به اتحاديه ضد تروريسم تحت نظر سازمان ملل متحد، علي رغم اختلافلاتمان با آمريكا هستيم[6]. اما هيچ يك از دو طرف نتوانستند از فرصت هاي پيش آمده براي حل وفصل اختلا فاتشان استفاده نمايند.
بوش و محور شرارت
واژه دو لتهاي ياغي را رئيس جمهور آمريكا در اواخر ژانويه 2002 به كار گرفت.جورج بوش در حاليكه پيروزي آمريكا در افغانستان را به عنوان نمادي از الگوهاي رفتاري در آينده تلقي مي كرد، تلاش داشت تاساير بازيگراني را كه تهديداتي را براي آمريكا به وجود مي آورند را از طريق به كار گيري واژه هاي مخاطره آميز مرعوب نمايد.در سخنراني ساليانه رئيس جمهور كه در چار چوب مراسم"وضعيت اتحاديه [7]"انجام پذيرف،جورج بوش كشورهاي عراق،ایران و كره شمالي را به عنوان نماد دولت هاي ياغي تلقي[8] نموده واز آنان به عنوان كشور هاي محور شرارت[9] نام برد.اين امر تاثيرات واكنشي قابل توجهي را در كشورهاي مورد نظر آمريكا بر جاي گذاشت.به طور مثال كشور ایران كه در انتظار پاداش سياسي و اقتصادي براي اقدامات مشترك خود در جهت مقابله با طالبان بود مشاهده كرد در شرايطي كه قدرت سياسي طالبان فرو ريخت،معادله بازي و رفتار سياسي آمريكا تغيير يافت.[10]
جورج بوش در سخنراني خود در ژانويه 2002 اعلام كرد كه در ميان اهدافش ،جلوگيري از رژيم هاي تروريستي و تهديد كننده براي آمريكا و دوستان و متحدانش و سلاح هاي كشتار جمعي ،از مهمترين آنها به شمارمي رود.و ایران به دنبال اينگونه سلا ح ها و صادر كننده تهديد است.آزادي خواهان در ایران سر كوب مي شوند. دولت هاي شبيه ایران و متحدان تروريستشان،يك محور شيطاني را تشكيل مي دهند كه براي تهديد صلح در جهان مسلح شده اند.[11] به اين ترتيب سخنان بوش نشان داد كه هيچ گونه تغييري در نگاه ايالات متحده نسبت به ایران ايجاد نشده است بنا براين آقاي خاتمي اعلام كردند كه :"ملت ما در مقابل اينگونه سخنان تحقير آميز هيچ گونه انعطافي از خود نشان نمي دهد و حاضر به مذاكره با آمريكا نيست"[12]

اختلافات عمده بين ایران وايالات متحده
به اين ترتيب سخنان بوش نشان داد كه اختلافات بين ایران وآمريكا آنقدر عميق است كه با همگرايي در برخي از منافع قابل حل شدن نيست.بين ایران و آمريكا تضادهاي زيادي وجود داردكه در ذيل به برخي از مهمترين آنها مي پردازيم.
الف_برنامه هسته اي
در حال حاضر مهمترين اختلاف بين ایران وآمريكا برنامه هسته اي جمهوري اسلامي ایران ميباشد كه ساير تحولات منطقه را تحت تاثير خود قرار داده است. با اعلام دستيابي ایران به فناوري غني سازي اورانيوم مرحله جديدي از اختلاف و نزاع بين دو كشور آغاز گرديده است.اگر چه براساس ديدگاه واقع گرايان،تكثير سلاح هاي هسته اي براي ایران غير قابل توجيه است[13]. اما از ديدگاه واشنگتن و متحدان اين كشور ، هدف دستيابي ایران به اين فناوري ، ساخت سلاح هسته اي است كه معادله موجود را به نفع ایران تغيير خواهد داد . عليرغم آنكه جمهوری اسلامي ایران اعلام كرده است كه هدفش استفاده صلح آميز از انرژي هسته است اما غرب در صدد بزرگ نشان دادن تهديد ایران و معرفي كردن آن به عنوان خطر عمده براي صلح و امنيت بين المللي است . ايالات متحده بر اين اعتقاد است كه :"آمريكا با هيچ چالشي بزرگتر از چالش ايران مواجه نمي باشد تقريبا به مدت 20 سال رژيم ايران بسياري از تلاش هاي هسته اي خود را از ديد جامعه بين الملل پنهان كرده است... ايالات متحده نگراني هاي گسترده تري نيز نسبت به ايران دارد كه به اندازه مسايل هسته اي داراي اهميت مي باشند...[14]".با وجودي كه ايران بر خلاف اسرائيل ، هند و پاكستان عضو NPT مي باشد و سازمان انرژي اتمي هيچ گونه فعاليت غير قانوني و خارج از منشور آژانس را گزارش نكرده است اما آمريكا به دليل نگاه بد بينانه اي كه نسبت به ايران دارد بر اين اعتقاد است كه اين كشور در آينده اي نه چندان دور تبديل به يك قدرت هسته اي خواهد شد كه باعث به خطر افتادن صلح جهاني و امنيت آمريكا در خاورميانه خواهد شد.
ب- خاور ميانه
مورد دوم اختلافات اصلي بين ايران و ايالات متحده مربوط به سياست هاي ايران در خاور ميانه و صلح اعراب و اسراييل مي شود. هنگامي كه بوش در ژانويه 2001 به حكومت رسيد از دولت كلينتون به دليل اينكه خود را بيش از حد درگير كشمكش بين اعراب و اسراييل و روند صلح خاور ميانه كرده است انتقاد كرد. اما حملات 11 سپتامبر نشان داد كه تا اختلافات بين اعراب و اسراييل حل نشود اين كشور نمي تواند در جهان اسلام ازجايگاه مناسبي بر خوردار باشد. در دوران حمله به عراق نيز چون ايالات متحده از نظر حمايت بين المللي به شدت دچار مشكل بود به متحدان اروپايي و دولت هاي عرب حامي خودقول داد كه در صورت پيروزي در عراق روند صلح خاور ميانه را با شدت بيشتري دنبال كند.
اما در اين بين ايران به دلايل مختلف مخالف جريان صلح بين اعراب و اسراييل است. البته مخالفت ايران با اسراييل و به رسميت نشنا ختن اين كشور به دوران پس از انقلاب اسلامي ايران بر مي گردد. در آن دوران امام خميني "ره" عنوان نمودند كه اسراييل بايد از صفحه روزگار محو شود. و اين موضوع يكي از نكات مهم ،و عامل مشروعيت بخش به نظام جمهوري اسلامي ايران محسوب مي شود.از آن دوران تاكنون ايران ، رژيم صهيونيستي را به عنوان يك كشور به رسميت نشناخته است و با اقدامات مختلف در جهت ايجاد صلح بين اعراب و اسراييل مخالفت نموده است از جمله مخالفت با كنفرانس صلح مادريد1991،موافقت نامه اسلو1993 ،پيمان كمپ ديويد... و طرح خاورميانه بزرگ.[15]حمله ايالات متحده به عراق موجب تغيير توازن قوا در منطقه به نفع اسراييل شد.در اين شرايط آمريكا در صدد فشار به ايران جهت تضعيف حمايت از مردم فلسطين و در نتيجه برداشتن تهديد نظامي ايران از اطراف اسراييل مي باشد.
تحولاتي همانند خروج سوريه از لبنان ، پيروزي حماس در انتخابات فلسطين و به رسميت نشناختن اسراييل ،ادامه حمايت ايران از مردم و گروههاي فلسطيني و تشديد بحران امنيتي در سر زمين هاي اشغا لي ،و تلاش آمريكا براي مطرح كردن ايران به عنوان تهديد امنيتي منطقه و جهان از طريق اتهام پيگيري برنامه سلا ح هاي كشتار جمعي[16] از اهميت زيادي در سياست خارجي ايران برخوردار است . از نظر تهران اهداف ايالات متحده از اعمال فشار بر سوريه براي خروج از لبنان و خلع سلاح حزب ا... به عنوان يكي از مهمترين متحدان منطقه اي و حامي اصلي ايران در برابر اسراييل برداشتن تهديد از مرز هاي رژيم صهيونيستي بوده است. خلع سلاح حزب ا... كه شرايط را براي خلع سلاح ساير گروههاي فلسطيني فراهم ميكند در نهايت تضعيف ايران را در بر دارد.
به اين ترتيب ايران در خاور ميانه از جهات گوناگون با ايالات متحده به عنوان اصلي ترين بازيگر دچار تعامل و تقابل است وتلاش ايران براي مخالفت با روند صلح خاور ميانه ابزاريست براي مبارزه با هژموني گرايي و يكجانبه گرايي ايالات متحده در منطقه و ناديده گرفتن نقش ايران در تحولات منطقه اي است.

بعد از 11 سپتامبر:همكاري در برابر تقابل
حادثه 11 سپتامبر تحولات ژئو پليتيكي گسترده و چند لايه اي را ايجاد كرده و دستور كارهاي امنيتي جديدي را به وجود آورد. بعد از اين حادثه به جهان اينگونه القاء شد كه القاعده مسبب اصلي 11 سپتامبر بوده است. در نتيجه دو لتمردان آمريكايي تغيير در استراتژي امنيتي ايالات متحده را در دستور كار خود قرار دادند و بر ضرورت مبارزه با تروريسم تاكيد داشته اند. آنان گروههاي تروريستي و بازيگراني را كه داراي جهت گيري راديكال مي باشند را به عنوان نماد تروريسم دانسته و به مقابله با آنها پرداخته اند.در استراتژي امنيت ملي آمريكا درسال 2006 آمده است كه : "شكست تروريسم نيازمند يك استراتژي بلند مدت و تغييردر الگوهاي قديمي است.آمريكا در حال جنگ با دشمن جديد وبا دامنه جهاني مي باشد.ما ديگر نمي توانيم براي متوقف ساختن تروريست ها بر باز دارندگي يا اقدامات دفاعي در جهت خنثي ساختن اقدامات آنها در اخرين لحظات اتكا كنيم. ما بايد جنگ را به
خانه دشمن بكشانيم و آنها را به عقب نشيني وادار سازيم. براي موفقيت در تلاش هايمان به حمايت و اقدام هماهنگ دوستان و متحدانمان نياز مند هستيم"[17].
در راستاي همين منشور ايالات متحده به افغانستان و عراق حمله كرد.اين اقدامات دو فرصت را براي به وجود آورد.چرا كه دو رقيب و دو رژيم مشكل ساز براي ايران از بين رفت و ايران توانست با خيال آسوده تري به تدوين سياست هاي منطقه اي خود بپردازد

الف-افغانستان
حادثه 11 سپتامبر و اعلان جنگ ايالات متحده بر عليه طالبان فضاي جديدي از همكاري را بين تهران و واشنگتن به وجود آورد.وجود گروهك تروريستي القاعده و طالبان در وراي مرز هاي ايران نگراني هاي زيادي را براي رهبران تهران به وجود آورده بود بنابر اين اين مسا له دليل كمك ايران به ايالات متحده در حمله به افغانستان و حتي حمايت از انتخابات رياست جمهوري آمريكا را مي تواند توجيه نمايد[18].نابودي طالبان و مخالفت ايدئولوژيكي اين گروه تندرو با آموزه هاي ديني ايران نشانگر نوعي مشروعيت بخشي ضمني به ايران در منطقه بود.
اما دوره اين همكاري ها بسيار كوتاه مدت بود زيرا هشدار بوش در 10 ژانويه به ايران در مورد تلاش براي بي ثبات كردن دولت جديد در افغانستان و پناه دادن به سران القاعده[19] اين جو همكاري جويانه را از بين برد و ايران را كه منتظر پاداش از سوي آمريكا براي همكاري با اين كشور در جنگ بر عليه تروريسم و طالبان بودرا در ابهام باقي گذارد.اما ايران اين سخنان را تكذيب كرد و قول حمايت از حامد كرزاي را داد و همچنين تهران به كابل و واشنگتن اطمينان داد كه قصد اخلال در انتخابات رياست جمهوري افغانستان را ندارد و منابع مالي حزب اسلامي در ايران را خواهد بست و رهبر حزب گلبدين حكمتيار را كه دولت كرزاي را غير قانوني ناميده و قصد مقاومت در برابر جبهه نظامي به رهبري آمريكا در افغانستان را داشت از تهران اخراج كند[20].در راستاي حمله آمريكا به افغانستان يك سري مسائل در اين كشور براي تهران نگران كننده بود. بر گشت ظاهر شاه پادشاه سابق اين كشور و ايجاد يك دولت طرفدار آمريكا در همسايگي ايران از نظر امنيتي بسيار نگران كننده بود. بنابر اين ايران با حمايت از احزاب شيعه در شمال افغانستان و حمايت از گروههاي مخالف آمريكا در منطقه نظیر اسماعيل خان در هرات براي فشار به آمريكا در جهت حفظ برتری استراتژيك خود در افغانستان استفاده نمود.[21]

ب- عراق
با وقوع حادثه 11 سپتامبر سياست ايالات متحده در قبال خاور ميانه دچار تحول اساسي شد.حمله به عراق و تغيير رژيم حاكم بر اين كشور از مهمترين اين موارد است. همانگونه كه مي دانيم سياست كلينتون در مورد ايران و عراق مبتني بر مهار دو گانه با تاكيد بر تحريم اقتصادي بود . در مورد عراق تحريم ها ، به صورت بمباران هاي مقطعي، از بين بردن جنگ افزار هاي كشتار جمعي ، بازرسي از برنامه هاي هسته اي و منزوي نگاه داشتن رژيم عراق در صحنه بين المللي در دستور كار كلينتون بود. اما پس از انتخاب شدن جورج بوش ملاحظات بين ا لمللي آمريكا دچار تغيير و تحول كلي شد و حادثه 11 سپتامبر فرصت مناسبي را براي آمريكا جهت از بين بردن عراق فراهم آورد.
حمله ايالات متحده به عراق توازن قواي منطقه اي را در خاور ميانه متزلزل و دگرگون ساخت. سرنگوني يكي از جدي ترين دشمنان ايران يعني صدام حسين، به ارتقاي جايگاه منطقه اي ايران كمك نمود. مرگ ياسر عرفات و روي كار آمدن ابومازن ، اعلام همكاري جهاد و حماس با رهبري جديد در راستاي حفظ همبستگي و تحقق كشور فلسطين ، اعلام آمادگي كشور هاي اروپايي براي به رسميت شناختن اين دو گروه فلسطيني ، اعلام عقب نشيني اسراييل از كرانه هاي غربي ، اعلام آتش بس نظامي بين ابو مازن و شارون ، كاهش ادعاي تفوق منطقه اي اسراييل از كرانه هاي غربي و كنار گذاشتن استراتژي گسترش گرايي ، تخليه جنوب لبنان ، خارج شدن سوريه از لبنان و به رسميت شناخته شدن حزب ا... توسط سازمان ملل ، فضايي از اشتراك منافع را بين ايران و ايالات متحده پس از حمله اين كشور به عراق فراهم آورد[22].
از سوي ديگر بر اساس سند راهبر د پيروزي در عراق كه توسط دولت بوش ارائه شده است، عراق بايد به الگوي دولت – ملت نوين در خاورميانه تبديل شود. از نظر نو محافظه كاران سرانجام طرح خاور ميانه بزرگ ،به پيروزي د ر عراق بستگي دارد[23]،با اين حال آمريكا در بعد امنيتي موفق به تكميل عمليات ثبات سازي[24] در عراق نشده است ، در حقيقت نا امني مهمترين عامل باز دارنده در گذار عراق از شرايط كنوني به حكومت دموكراتيك مي باشد.در همين راستا به دليل آشنايي بيشتر ايران با اوضاع سياسي و اجتماعي عراق و ژئو پليتيك منطقه و همچنين ارتباطا ت نزديك با شيعيان و احزاب و سياستمداران آن ايالات متحده نيازمند همكاري نزديك با ايران است و نميتواند نقش تهران را در تحولات منطقه ناديده بگيرد،گفتگو هاي چندجانبه ميان ايران آمريكا و عراق را مي توان به عنوان نمادي از تاثير گذاري ايران در تحولات منطقه دانست .
از سوي ديگر به دليل اهميت عراق در سياست هاي راهبردي ايران تدوين يك استراتژي مطلوب براي مواجهه با عواقب و پيامدهاي منفي حمله نظامي آمريكا به اين كشور ضروري است . در همين راستا تهران به تقويت عمق استراتژيك خود در عراق پرداخته است. از نظر ايران آينده سياسي عراق بر شكل گيري ساختار سياسي – امنيتي منطقه تاثير گذار خواهد بود، به همين دليل تهران ضمن مخالفت با دكترين جنگ پيشدستانه ومخالفت با حضور نظامي آمريكا در منطقه از تشكيل دولت با ثبات در عراق حمايت مي كند. [25]
اما در حال حاضر تصاعد بحران امنيتي در اين كشور بر پي چيدگي روابط بين سه كشور ايران ، عراق و آمريكا افزوده است. ايران در معرض اتهام حمايت از شورشگران در عراق قرار گرفته است و ايالات متحده در پي اين اتهام به دنبال اعمال فشار بر ايران براي همراهي بيشتر با واشنگتن و ايفاي نقش مثبت در عمليات ثبات سازي در عراق مي باشد.
مقامات آمريكا كه پس از اشغال عراق حضور مستقيم خود را در منطقه افزايش داده اند در صدد اعمال فشار بر ايران در چند زمينه مي باشند. اول حمايت از گرو ههايي همچون حماس ، جهاد اسلامي فلسطين ، جبهه خلق براي آزادي فلسطين و حزب ا... لبنان، دوم مخالفت با روند صلح خاور ميانه به دليل به رسميت نشناختن اسراييل به عنوان يك كشور و مخالفت با ميانجيگري آمريكا در توافق نامه هاي صلح بين اسراييل – فلسطين و اسراييل – سوريه ،سوم تلاش براي دستيابي به فناوري هسته اي كه از نظر مقامات واشنگتن به گسترش توانمندي تسليحاتي ايران منجر مي شود[26]و سرانجام در خواست از ايران براي برقراري دموكراسي و توجه به حقوق بشر.
به اين ترتيب اگر چه حمله آمريكا به عراق و افغانستان فرصتي را براي نزديكي بين منافع ايران و ايالات متحده ايجاد كرد اما جنبه تهديد زاي اين حملات اين است كه ايالات متحده در حمله به افغانستان وعراق توانست پايگاههاي نظامي متعددي را در بين كشور هاي منطقه به بهانه مبارزه با تروريسم به دست آورد و حضور گسترده تري را در اطراف محيط امنيتي ايران داشته باشد. در واقع آمريكا سياست در بر گيري ايران را از طريق حضور نظامي مستقيم در برخي ازكشورها و يا عقد موافقت نامه هاي همكاري نظامي اجرا نموده است. و ايران نيز بر اساس منافع و مصالح خود در قبال اين تهاجمات آمريكا سياست بي طرفي فعال را اتخاذ نموده است[27].اما حضور نظامي آمريكا در اطراف مرز هاي ايران و روابط حسنه آن بادولتهاي عراق و تركيه در غرب ، افغانستان و پاكستان در شرق، كشورهاي حاشيه جنوب خليج فارس و كشورهاي استقلال يافته آذربايجان، ارمنستان و تركمنستان همرا با حضور نو محافظه كاران در سيستم تصميم گيري آمريكابر نگراني هاي ايران در منطقه و تشديد تنش و بحران در روابط بين تهران و واشنگتن ا فزوده است و جمهوري اسلامي ايران به عنوان يكي از مهمترين كشور هاي خاور ميانه و تاثير گذار بر تحولات آن بايد به تدوين يك استراتژي چند جانبه براي مقابله بااين بحران هابپردازد.








نتيجه گيري
همان گونه كه بيان شد جمهوري اسلامي ايران پس از حملات 11 سپتامبر مانند ساير كشور هاي منطقه خاور ميانه در معرض تحولات استراتژيك در دو بعد ساختاري و منطقه اي قرار گرفته است و تلاش دارد تاسياست هاي متناسب با اين تحولات را در پيش گيرد.بررسي شرايط نشان ميدهد كهماهيت برخي از تحولات دو گانه بو ده است. براي مثال حمله به عراق و افغانستان اگر چه در راستاي منافع ايران بود اما در نهايت به تقابل بيشتر در روابط جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده انجاميد.
دليل اصلي اين امر محيط رواني تصميم گيرندگان در ايران است كه تحت تاثير سابقه تاريخي ناشي از سياست هاي منفي آمريكا در قبال ايران قرار دارند.دليل ديگر ، پيچيدگي تحولات منطقه و خاصيت چند گانه منافع ملي است كه الزامات خاص خود را به دنبال دارد . دليل سوم حاكم بودن گفتمان ايدئولوژيك در سياست خارجي ايران است كه در قانون اساسي كشور نيز باز تاب يافته است . بر اساس اين گفتمان ايالات متحده در خط مقدم نيرو هاي شر (شيطان بزرگ) قرار دارد كه در صدد ضربه زدن به جهان اسلام است . در سه دهه گذشته ايران همواره تلاش كرده است تا سياستي مستقل از شرق و غرب را در پيش گيرد، از سوي ديگر سياست هاي آمريكا در سه دهه گذشته در راستاي جلو گيري از تبديل شدن ايران به قدرت منطقه اي و مطرح شدن آن به عنوان الگويي از دولت اسلامي بوده است .
برمبناي آنچه كه بيان شد فشار هاي آمريكا پس از 11 سپتامبر بر جمهوري اسلامي ايران افزايش يافته است . در شرايط كنوني نيز حضور نظامي ايالات متحده در خليج فارس مهمترين چالش بين دو كشور محسوب مي شود. هم چنين به دليل ادامه سياست حمايت از فلسطين و مخالفت با روند صلح خاورميانه ، ايالات متحده پس از سقوط صدام در صدد قطع ارتباطات منطقه اي ايران در سوريه و لبنان است تا سياست هاي ايران در قبال فلسطين را تضعيف كرده و تهديد نظامي ايران در اطراف مرز هاي اسراييل را بر دارد . هدف بعدي اين كشور حل و فصل بحران هسته اي ايران است به طوريكه با اعمال فشار هاي و سيع و تشديد تحريم ها قصد دارد ايران را به لغو كامل فعاليت هاي هسته اي وادار كند . از نظر ايالات متحده كشور هايي مانندايران كهدر رده كشور هاي ياغي قرار مي گيرند نبايد به برتري استرا تژيك در منطقه دست يابند . بنا براين مهمترين مساله در نظام تصميم گيري ايران در حال حاضر و در آينده اين خواهد بود كه چگونه تهديد نظامي عليه كشور را دفع كند و با اجتناب از نگاه دروني و ذهني به مسايل و موضوعات مختلف و با طراحي استراتژي چند جانبه و افزايش توانايي ها و ارتقاء زندگي مردم در داخل كشور و از نظر بين المللي در چگونگي رفتار و عملكرد درسياست خارجي و نحوه بر خورد با بحران هاي ناشي از تقابل با غرب بتواند به اهداف خود در سياست خارجي و امنيتي خود رسيده و در عين حال بتواند حق خود براي داشتن انرژي هسته اي را حفظ كند.














منابع و ماخذ
- منابع فارسی
بيل جیمز ، شير و عقاب : روابط زندي ،منافع جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده درخاور ميانه جديد، تهران ، پژو هشكده مطالعات راهبردي،1384 بد فرجام ايران و آمريكا ، فروزنده برليان ، تهران
ترابي مظفر ، سياست ايالات متحده در قبال ايران ،نشريه روابط خارجي ، ش3 ، سال 1385
شوراي آتلانتيك ،نگاه آمريكا به جمهوري اسلامي ايران،موانع موجود برسر راه برقراري ارتباط با ايران، ترجمه :عبدا... بيچرامنو، گزارش راهبردي : پژوهشكده مطالعات راهبردي،1384
دهشيارحسين ، نو محافظه كاران و سياست خارجي آمريكا ، تهران ، نشر سرايي ، 1384
كميسيون تدوين سند استراتژي امنيت ملي آمريكا : استراتژي امنيت ملي آمريكا درسا ل 2006 ، تهران ، موسسه ابرار معاصر ، 1385
غراياق زندي ، داود ، ،منافع جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده درخاور ميانه جديد، تهران ، پژوهشكده مطالعات راهبردي،1384
متقي ابراهيم ،آمريكا هژموني شكننده وراهبرد جمهوري اسلامي ایران ،تهران :مركز تحقيقات راهبردي دفاعي،ش 4 ،1385
متقي ابراهيم ، عمليات رواني و شاخصه هاي جنگ نا متقارن آمريكا عليه ايران ، همشهری ديپلماتيك ، ش 44 ، فروردين 1384
متّقی ابراهيم ، تهدیدات امنیت ملي در دوران عمليات پيش دستي كننده ، فصلنامه تخصصی علوم سياسي ، دانشكده حقوق و علوم سياسي كرج ، پيش شماره 2 تابستان 1382
- مظفري، فرشته ، جايگاه قدرت نرم در استراتژي جمهوري اسلامي ايران درعراق جديد ،فصلنامه راهبرد دفاعي، سال سوم ش 8 ،تا بستان 1384
مظفري فرشته رويكردي آسيب شناسانه به تحولات نوين خاور ميانه، ماه نامه اطلاعات راهبردي سال چهارم ،ش 37 ،مركز تحقيقات راهبرد دفاعي، 1385
منابع لاتين
1-Amir A Haji –yosefi ,Evaluation of Iran’s Foreign Policy in Iraq, Unisci Discussion paper, No 10 , Janu 2006
2-Iran Fears Return Of Afghanistan ‘s Shah ,’Janes Intelligence Review, December 2001
3- Kenneth Katsmen, , Iran and US Policy Current Development , at www .fas.org
4- Cameron.s.Brown, the Hot Scene Around the World:The Middle East Reacts to September 11th”Middle East Review of International Affairs,vol.5.No.4,December 2001
5- Elain L Martin, Thinking Beyond The stalemate In US- Iranian Relation Issues And Analysis, Vol.11 at www.acus.org
6- Iranian Abandons Push To ImproveUS Ties,Washington Post, May 30,2002
7- Financial Tims, Febr 3, 2002
8- Iran Says Bush In Ungrateful, January 31. 2002.at www.cnn.com
9- http:// logosonline.home.igc.org/ amirahmadi.htm
10- R.kRamazani,US And Iran Must Work together Against Taliban, Washington Post, September 24,2001
11-Clinton says US seeking partnership with IRAN: February 14”2000 at
www.hanmancia.com
1جيمز ا بيل ،شير و عقاب: روابط بد فرجام ایران و آمريكا،فروزنده برليان،تهران، 1378،ص20
2 see’www.white house.gov.
[3]- Clinton says US seeking partnership with IRAN: February 14”2000 at www.hanmancia.com

[4]- Cameron.s.Brown, the Hot Scene Around the World:The Middle East Reacts to September 11th”Middle East Review of International Affairs,vol.5.No.4,December 2001
[5] R.kRamazani,US And Iran Must Work together Against Taliban, Washington Post, September 24,2001
[6] www.Payvand.com
[7] State of Union
[8] Rogue State
[9] َAxis of Evil
5-ابراهيم متقي ،آمريكا هژموني شكننده وراهبرد جمهوري اسلامي ایران ،تهران :مركز تحقيقات راهبردي دفاعي،ش 4 ،1385 ،ص64
[11] Iranian Abandons Push To ImproveUS Ties,Washington Post, May 30,2002
[12] http:// logosonline.home.igc.org/ amirahmadi.htm
1 فرشته مظفري،رويكردي آسيب شناسانه به تحولات نوين خاور ميانه، ماه نامه اطلاعات راهبردي سال چهارم ،ش 37 ،مركز تحقيقات راهبرد دفاعي،1385
كميسيون تدوين سند استراتژي امنيت ملي آمريكا: استراتژي امنيت ملي آمريكا در سال 2006 ، تهران «ؤسسه ابرار معاصر ،1385 ص2- 2
[15] Elain L Martin, Thinking Beyond The stalemate In US- Iranian Relation Issues And Analysis, Vol.11 at www.acus.org
1-داوود غراياق زندي ،منافع جمهوري اسلامي ايران و ايالات متحده درخاور ميانه جديد، تهران ، پژو هشكده مطالعات راهبردي،1384 ص 6[16]
-استراتژي امنيت ملي آمريكا در سال 2006 ،پيشين ص291
[18] Iran Says Bush In Ungrateful, January 31. 2002.at www.cnn.com
[19] -Kenneth Katsmen, , Iran and US Policy Current Development , at www .fas.org
[20] -Iran Fears Return Of Afghanistan ‘s Shah ,’Janes Intelligence Review, December 2001
[21] Financial Tims, Febr 3, 2002
1 داود غراياق زندي ، پيشين ص2
2-همان ص5
[24] -Stabilization
1-فرشته مظفري، جايگاه قدرت نرم در استراتژي جمهوري اسلامي ايران درعراق جديد ،فصلنامه راهبرد دفاعي، سال سوم ش 8 ،تا بستان 1384 ،صص 122-177
2-شوراي آتلانتيك ،نگاه آمريكا به جمهوري اسلامي ايران،موانع موجود برسر راه برقراري ارتباط با ايران، ترجمه :عبدا... بيچرامنو، گزارش راهبردي : تهران، پژوهشكده مطالعات راهبردي،1384 ، ص 55
1-Amir A Haji –yosefi ,Evaluation of Iran’s Foreign Policy in Iraq, Unisci Discussion paper, No 10 , Janu 2006

پس از پست پوزيتيويسم ؟تعهدات رئاليسم انتقادي

پوتوموكو معتقد است كه جريان خود فهمي از تئوري روابط بين الملل اشتباه است و گرفتن يك ديد گاه ميانه بين پوزيتيويسم و پست پوزيتيويسم غير قابل قبول است چون اين دو ديدگاه در بسياري از موارد مشترك هستند.و اتخاذ يك ديدگاه ميانه بين دو ديدگاه مشكل ساز ديدگاه ساده تري را به وجود نمي آورد. بايد يك تحليل فرا نظري از دو ديدگاه فوق انجام دهيم ما نشان ميدهيم كه دو ديد گاه فوق ريشه در ديدگاه فلسفي ضد رئاليسم دارند.اين ديدگاه نيز نتيجه ديدگاه فرانظري كانتي – بشري است كه مشكل اصلي در روابط بين الملل از زمان شكل گيري اثبات گرايان معاصر ، سازه انگاران و پسا ساختار گرايان است. و براي غالب شدن بر اين مشكل اصلي ، واقعتها را از طريق فلسفه رئاليستي انتقادي دو باره احيا مي كنيم. كه مي تواند به ما كمك كند كهئاز برخي از مشكلاتي كه مكاتب مختلف روابط بين الملل با آن روبرو هستند فراتر رويم.
براي مدت زماني طولاني اثبات گرايان از سوي باز انديش گرايان و پسا ساختار گرايان مورد انتقاد قرار مي گرفتند. براي آنها پوزيتيويسم نه از تنها از نظر هستي شناسي و معرفت شناسي ناقص بودند بلكه مسئول بسياري از نا هنجاريها ي اجتماعي و فجايع سياسي در جهان مدرن بودند.نويسند ه معتقد است كه اين دو ديدگاه در جز يي ترين موارد برخي از ارزش هاي مشتركي را با خود حمل مي كنند. بنابر اين بايد يك ديدگاه حد وسط را براي حل مشكل اين دو ديدگاه اتخاذ كرد كه سازه انگاري مناسب ترين ديد گاه به نظر ميرسد.
در دهه 1980ديدگاهها گرايش داشتند به سمت مناظرات ميان نئو ليبرالها و نئو رئاليستها و موجي از ماركسيسم به عنوان راه سوم .كه در مباحث هستي شناسي و معرفت شناسي با يكديگر مناظره مي كردند. در دهه 1990 سازه انگاران به عنوان ديدگاه ميانه ظاهر شدند.آنها مفاهيم اثبات گرايان را در در حوزه معرفت شناسي به چالش كشيدند.آنها از عقل گرايي محض اثبات گرايان و انكار متد هاي علمي توسط پسا اثبات گرايان انتقاد كردند.و بر مسائل هستي شناسي و معرفت شناسي تاكيد كردند.
پوتوموكو معتقد است كه هر گونه جريان معرفت شناسي بدون در نظر گرفتن مسائل هستي شناسي يك ريسك ودوباره تكرار كردن اشتعباهات قبلي است.وي پيشنهاد مي كند كه رئاليسم انتقادي مي تواند بسياري از تحولات مهرفت شناسي اخير را توضيح داده و در عين حال به صور همزمان بر موضوعات هستي شناسي نيز تاكيد كند. رئاليسم انتقادي نكات مهم تعداد زيادي از تئوري هاي روابط بين الملل را كه به بن بست رسيده اند را معين مي كند. و هم چنين از طريق سازه انگاري نيز مي توان برخي از مشكلات مهم در تئوري هاي معاصر روابط بين املل را تو ضيح داد.

او توضيح مي دهد كه اثبات گرايي و پسا اثبات گرايي ريشه در مناظره فلسفي ضد رئاليسم داشته و ساختاري مشترك دارند .و اشاره ميكند به كانت و هيوم و مكتب خرد گرايي. انسان ها موجوداتي اجتماعي كه در تعامل با ديگران هستند.اثبات گرايان معتقدند كه ارزش از واقعيت جداست و حقيقت را مي توان از طريق تجربه و مشاهده به دست آورد. او توضيح ميدهد كه ساختار ضد رئاليسم در واقع از آنچه كه ما مشكل اصلي روابط بين الملل مي ناميم ريشه گرفته استو يك فهم مشترك را از تئوري هاي روابط بين الملل ايجاد كرده است. و مكتب رئاليسم انتقادي يك هستي شناسي جديدي را براي روابط بين الملل ايجاد مي كند.
وي همچنين معتقد است كه اثبات گرايان و پسا اثبات گرايان در برخي از مواردمشترك هستند . به عنوان مثال در زبان و استفاده از آن به عنوان يك گفتمان مشترك درحقايق معرفت شناسي و ارزش ها و حقايقي كه ما مي توانيم در آنها شواهدي از ساختار هاي مشترك بيابيم. در واقع يك سري از موضوعات اساسي وجود دارد كه ظا هرا اين ديد گاههاي مخالف را به هم وصل كرده است.
يك انتقاد رايج پسا اثبات گرايان اين است كه ما باور كنيم يك جهان بيروني وجود داردو ما جداي از آن هستيم. آنها معتقدند كه سوژه و ابژه هر دو ساختار جامعه شناسي زبان هستند و جداي از هم وجود ندارند. از نظر واتز آنچه كه ما فكر مي كنيم حقيقت است در واقع خودش يك ساختار مفهومي پيچيده است كه در طول زمان دو باره باز سازي شده است. حقيقت مورد نظر نيز توسط سازمانها و بخش هاي خودمان كه قابل دسترس هستند ايجاد شده است.
همچنين از لحاظ هستي شناسي اثبات گرايان و فرا اثبات گرايان در ساختا ر متافيزيكي خود مشترك هستند.براي اثبات گرايان حقيقت در واژه هايي كه قابل تجربه هستند تعريف شده است و براي پسا اثبات گرايان حقيقت در واژه هاي زباني و مناظرات وجود دارد. آنچه كه ما مي توانيم به عنوان واقعيت تلقي كنيم هميشه از خط ، نشانه ها يا برخي از خصلتهاي انساني به وجود وي آيند.و يا در يك فلسفه انسان مدارانه وجود دارند. پسا اثبات گرايان تمايل زيادي به شالوده شكني و به چالش كشيدن انگاره هاي ترقي و عقلانيت اثبات گرايان دارند.
آنها جدايي واقعيت و ارزش را نمي پذيرند و بر اجتماعي بودن واقعيت وبر نقش معنا و گفتمان در تعاملات انساني تاكيد دارند.بعد پوتوموكو به ويژگي هاي رئاليسم انتقادي اشاره كرده است.از ديدگاه رئاليسم انتقادي جهان تشكيل شده است نه فقط از وقايع روابط دولتها، تجربيات ، نقشها و مناظرات هم چنين تشكيل شده است از ساختارها ، قدرتها و و گرايشاتي كه وجود دارند ، خواه شناخته شده باشند يا اينكه آنها را از طريق تجربيات و و مناظره بشناسيم. كه اين عناصر كمك مي كند به ما براي درك وقايع و تجربيات . همچنين براي واقع گرايي انتقادي تفاوت سطوح هر مرحله جداي از يكديگر است .يهني آنچه كه ما معني مي كنيم هست اگر چه هر سطح به خودش قدرتها و گرايشات خاصي را اختصاص دهد اينها هميشه در تجربيات قابل مشاهده نيستنديا حتي قابل تشخيص.علم در اين ديدگاه يك فرايند قياسي نيست كه تلاش كند تا پيوستگي وقايع ثابت را پيدا كند اما يكي از اهداف آن تعيين و روشن كردن ساختار ها ، قدرتها و گرايشات ساختارها در جريان وقايع است.
به طور خلاصه مي توان گفت كه رئاليسم انتقادي متعهد است به هستي شناسي رئاليسم ، مهذفت شناسي نسبيت گرايي و نقادي خرد گرايان. موضوعات رئاليسم انتقادي براي ساخت روابط بين الملل موارد زير هستند.
_ فر ضيه هاي غير قابل قياس . رئاليسم انتقادي با پست پوزيتيويسم در تعهد به تكثر گرايي معرفت شناختي و روش شناسي مشترك هستند.هنوز فرضيه هاي غير قابل قياس تهديد مي كنند رهيافت هاي چند پاراديمي نو ظهور را. در واقع بسياري از فرضيات ناقص از همين مشكل اصلي روابط بين الملل ريشه مي گيرند.
_عليت در واقع عليت در روابط بين الملل چيست ؟ رئاليسم انتقادي معتقد است كه بين علت و دليل رابطه وجود دارد وانسان ها به دليلي عملي را انجام مي دهند و بين فهم و تبيين رابطه وجود دارد و جدايي بين بينش و تفسير وجود ندارد.و توجه به ارتباط و پيوستگي بين اين دو دارد. درواقع بايد نوع مشاهده تجربيات كنترل شده باشد.
_ ساختار _ كارگزار: مساله اصلي ساختار – گار گزار اين است كه حقيقت بديهي ماركس را حفظ كند. انسان تاريخ خود را مي سازد امادر محيط خود حق انتخاب ندارد.اين موضوع از اهميت زيادي در مكاتب روابط بين الملل برخوردار است و مساله ساختار – كار گزار در قلب خود يك مساله هستي شناختي را در جهان اجتماعي و روابط متقا بلشان دارد.از اين مساله هستي شناسي مساله معرفت شناسي و روش شناسي نيز بيرو ن مي آيد. هستي شناسي به كار گزاران و ساختار ها و روابط بين آنها مي پردازد.و معرفت شناسي نيز به نوع نگرش به اين ساختارها و اهميت هر كدام از آنها مي پردازد.
.. در واقع ما مي توانيم يك سي فرضيات مقدماتي بگيريم مبني بر اينكه دليل قدرتمند تر شدن يك ساختار –كار گزار در تغييرات و تحولات چيست. هم چنين ما مي توانيم فرض كنيم كه نهادها يي همانند ديپلماسي و قوانين بين المللي به عنوان يكي از فاكتور هاي تعيين ئكننده در طول تاريخ دست نخورده و مستقل باقي مانده اند . در مساله ساختار – كارگزار به رابطه بين كارگزار و محيط اجتماعي و تاثير اين دو بر يكديگر تاكيد زيادي مي شود. به طور كلي بازيگران، اقدامات ، نقش ها ، منابه و عملكردها در جهان اجتماعي با يكديگر در ارتباط هستند.
- ارزش و حقيقت . در اين مورد رئاليسم انتقادي از ساير رهيافت ها بسيار راديكال تر است. از ديدگاه پوزيتيويسم حقيقت از ارزش جدا است .كه اين موضوع از هيوم گرفته شده است.اين ديدگاه مورد چالش قرار گرفته است توسط پست پوزيتيويستها. كه هيچ جدايي بين حقيقت و ارزش وجود ندارد اگر چه دلايل علت انجام عملي هستند اما ساختار اجتماعي يك تعيين كننده واقعي است. در هر دو مود وضعيت دليل و علت اصلي اقدامات و واكنش ها است . اگر چه سيتم اجتماعي باز است اما احساسات يك عامل تاثير گذار در روابط بيروني ودروني ودر كيفيت آنهاست. تفاوت در عليت ها درواقع در نوع وقايع ، گرايشات و فراينها تاثير گذار است.
- سطوح تحليل . قبل از مقاله ونت در مورد فرد گرايي و كل نگري در روابط بين الملل يك سري مناظراتي در باب سطوح تحليل وجود داشتند. بعد از آن هم منظراتي در مورد ارتباط بين ساختار –كار گزار و سطوح تحليل وجود داشت. رفتن به سمت تحليلي قويتر دو راه پيشنهاد مي شود.
اول يك نگاه هستي شناسي به كار گزار و مباحث آن اما نه تقليل دادن به ارتباط متقابل با يكديگر و دوم كه وجود دارد يكسري لايه هاي هستي شناسي در واژه ظاهري آن. در سطوح تحليل بر اساس تاثير گذاري ساختاغر بر كارگزار يا بلعكس سصوح تحليل فرق ميكند نگرش كل گرايانه يا فرد گرايانه يا يك ديدگاه متقابل كه معتقد است كه ساختار و كار گزار هر دو در تعامل متقابل هستند و بر يكديگر تاثير مي گذارند.و به يكديگر شكل مي دهند.
در نهايت اينكه دو گانگي ميان پوزيتيويسم و پست پوزيتيويسم ماهيتي طبيعي در مناظرات بين پارادايمي دارد.پوزيتيويسم ها علامه مند هستن به كانت و قلمرو او و پسا ساختار گرايان نوع ديگري را قبول دارند در اين بين رئاليسم انتقادي پيشنهاد مي كند يك حوزه راحل متفاوتي را.شكي نيست كه آنها بذرهاييرا براي آذيب پذيري خودشان دارندبنابر اين ما ادعا نمي كنيم كه دانش ما نا متناهي است. مساله اصلي در روابط بين الملل تشكيل شده است از شروط روزانه اي كه به وجود مي آورد امكان تفكر را درباردليل اقدامات كه حوزه اي از روابط بين الملل است.رئاليسم انتقادي ارائه ميكند يك راه ناقص و پر توان را براي خروج از اين مساله اصلي. رئاليسم انتقادي روشن ميكند ماهيت نامنسجم نگرش دوجهاني كانت و شيوه موجود در اين دو گانگي را و يك ديدگاه را براي تمام موضوعات كليدي كه روابط بين الملل را تشكيل مي دهند ارائه مي كند. رئاليسم انتقادي جامعه را به عنوان يك موجود در حال ظهور مي بيند كه جنبه هاي مادي و آرماني را با هم دارد و بنابر اين تلاش مي كندتا اين موضوع پيچيده را حل كند. و پيشنهاد ميكند كه بايد يك نگرش مادي گرا و آرماني با هم داشته باشيم .يك كل كه لازم استت به عنوان يك سيستم درست با همه اتصالات ضروري مر بوط به آن و نه به عنوان يك را ه حل مقطعي و گذرا بررسي شود. رياليسم انتقادي جهان مناظرات اخلاقي و فرايندهاي واقعي را دوباره به هم متصل مي كند و مشخص ميكند كه چگونه در اين جهان به عنوان يك نتيجه از دانشي كه به خود اختصاص داده ايم عمل كرده و اينكه ارزشها چه هستند و آنچه كه مي توانيم انجام دهيم مبني بر اينكه انكار كنيم اين واقعيت را يا بپذيريم واقعيت ديگري را و يا از اين واقعيت عقب نشيني كنيم.اين هست به اين مفهوم كه ما نياز داريم دوباره واقعيت را احيا كنيم از جايي كه آن گمشده است: مشكل اصلي روابط بين الملل.

منظور از مباحث فرا نظري چيست ؟

منظور از مباحث فرا نظري در روابط بين الملل مباحث هستي شناسي (ontological) و معرفت شناسي (epistemological) و روش شناسي است. از لحاظ لغوي هستي شناسي عبارت است از علم يا فلسفه هستي. نورمن بليكي مي گو.يد : هستي شناسي معطوف است به ادعا ها يا فرض هاي ، رهيافتي خاص در پژوهش اجتماعي و سياسي ، در باره ماهيت واقعيت اجتماعي و سياسي- ادعاهايي درباره اينكه چه چيزي وجود دارد؟ آن چيز شبيه چيست ، از چه اجزايي تشكيل شده و اين اجزا چه ارتباط يا اندر كنشي با يكديگر دارند؟ هستي شناسي مربوط ميشود به هستي ، به آنچه هست يا وجود دارد. در واقع چه چيزي وجوددارد كه بتوانيم در مورد آن شناخت حاصل كنيم ؟ در بخش هستي شناختي ما به مباحث ساختار- كارگزار ، نقش افكار و تصورات در شكل دادن به نتايج يا پيامد هاي سياسي و ميزان جدايي نمود و واقعيت مي پردازيم .
معرفت شناسي نيز عبارت است از علم يا فلسفه شناخت . به گفته بليكي معرفت شناسي معطوف است به ادعاها يا فرض هايي در باره شيوه هايي كه كسب شناخت در مورد واقعيت را امكان پذير مي كنند. به عبارت ديگر اينكه اگر هستي شناس مي پرسد كه چه چيزي براي شناختن وجود دارد ؟ پرسش معرفت شناس اين است كه شرايط كسب شناخت در مورد آنچه كه وجود دارد چيست؟ يا به عبارت ديگر ما چگونه مي دانيم چيزي را كه ميدانيم ، ميدانيم .يا چگونه مي توانيم در باره تبيين هاي سياسي رقيب و متعارض داوري و از يكي از آنها دفاع كنيم.
روش شناسي نيز مربوط ميشود به گزينش شيوه تحليل و طرح پژوهش كه بنياد و طرح پژوهش كه بنيا د و چا ر چوب پژوهش را تشكيل مي دهد. بليكي مي گويد كه روش شناسي عبارت است از بررسي اين موضوع كه پژوهش را چگونه بايد پيش برد و چگونه پيش مي رود. خلاصه اينكه هستي شناسي مربوط ميشود به ماهيت دنياي اجتماعي و سياسي ، معرفت شناسي مربوط مي شود به آنچه مي توانيم در مورد دنياي مورد نظر بدانيم و روش شناسي مربوط ميشود به اينكه چگونه مي توانيم آن شناخت را كسب كنيم .
اهميت هستي شناسي از آن جهت است كه اگر چه وجه تبييني يك نظريه را تعيين نمي كند اما در آن محدوديت ايجاد مي كند . در واقع پاسخ ما به مساله هستي شناسي محتواي تحليل سياسي را كه مي خواهيم انجام دهيم به ميزان چشمگيري تعيين مي كند .اين مفروضه ها به باور هاي اصلي در مورد سرشت قوام بخش واقعيت اجتماعي و سياسي ،يعني اصلي ترين انديشه ها در باره جوهره چيز ها مربوط شده و شكل مي دهد .در واقع هستي شناسي به معرفت شناسي شكل مي دهد و اين دو جداي از يكديگر نيستند .اهميت پرسش هاي مر بوط به هستي شناسي و معرفت شناسي در روابط بين الملل از آن جهت است كه اگر ما دو پرسش فوق را با هم تركيب كنيم به پرسش مربوط به خود علم سياست مي رسيم : ماهيت و هدف علم سياست و روابط بين الملل چيست ؟ و به اين ترتيب شان و جايگاه علم سياست را مشخص مي كنيم . و از طريق همين پرسش هاست كه نظريات مختلف در روابط بين الملل شكل مي گيرد .
مهمترين اختلافات در حوزه هستي شناسي عبارتند از : اول اينكه جهان اجتماعي چيست؟چيزي خارج از نظريه هاي ماست يا ما جهان اجتماعي را مي سازيم ؟در اين مود دو نظريه وجود دارد . ديدگاه مادي محور و ديدگاه معنا محور . ديدگاه اول معتقد است كه موجوديتهاي اجتماعي اعم از ساختارها و كنشها مستقل از برداشتها و فهم انساني هستند .و واقعيات مادي مهمترين مورد براي بررسي ومشاهده هستند. ديدگاه دوم ومعتقد است كه ساختار ها و نهادها و كار گزاران جنبه ذهني و گفتماني دارند و جداي از فهم انساني و جود ندارند .بنابر اين ما در جهاني زندگي مي كنيم كه فقط انگاره ها مهم هستند و مي توان آنها را مطالعه كرد.البته يك ديدگاه مياني نيز وجود دارد كه موجوديت هاي اجتماعي هم بعد مادي دارند و هم جنبه گفتماني. يعني در مطالعه پديده هاي اجتماعي بايد هم به ساختار هاي مادي توجه داشت و هم به ساختار هاي معنايي . مورد بعدي سرشت كنشگران است . از منظر سنتي در علوم اجتماعي ساختار هاي مادي هستند كه به كنشگران و كنشها شكل مي دهند و اين هويتها كم و بيش ثابت و يكسان تلقي مي شوند. اما پسا ساختار گرايان يا سازه انگاران راديكال معتقدند كه سوژه ها برساخته هاي اند كه رويه هاي گفتماني به آنها شكل مي دهند. بنابراين رويه هاي گفتماني اند كه واحدهاي بنيادين واقعيت و تحليل ،يعني واحدهاي پايه هستي شناسي ،را شكل مي دهند.
مورد بعدي تقسيم بندي ميان فرد گرايي و كل گرايي است كه در مورد برداشت نظريه از رابطه ميان ساختار هاي نظام و كار گزاران انساني يا به اصطلاح مشكل ساختار- كار گزاردر سطح هستي شناسي است.اگر تقدم با دولتها باشد ما با فرد گرايي روبروييم اگر با نظام باشد با كل گرايي سرو كار داريم كه هر دوي آنها دچار تقليل گرايي هستي شناختي هستند.در مقابل يك ديدگاه ميانه وجود دارد كه معتقد است ساختار و كار گزار هر دو به طور متقابل به يكديگر قوام وتعين مي بخشند. مورد بعدي اين است كه كنشگران نظام را چه واحدهايي تشكيل مي دهند. دولتها هستند يا افراد ،جنبش هاي اجتماعي ،سازمان هاي غير دولتي و...را مي توان كنشگر دانست. و در اين حالت نظريه هاي دولت محور در مقابل نظريه هاي فرا ملي گرا يا كثرت گرايي قرار مي گيرندكه بر تعدد بازيگران در نظام بين الملل تاكيد دارند.
درمورد معرفت شناختي نيز اختلافاتي وجود دارد .بين كساني كه معتقدند مي توان واقعيت را به طور مستقل شناخت و نسبي گرايان كه منكر شناخت حقيقت هستندودر واقع منكر معرفت شناسي اند. قائلان به شناخت يا همان اثبات گرايان خود به دو دسته تقسيم مي شوند: خرد گرايي و تجربه گرايي. كه گروه اول بر توانايي خرد انسان در فهم واقعيت تاكيد دارند و گروه دوم تنها را شناخت را ، شناخت تجربي حاصل از مشاهده مي دانند.با انتقاداتي كه از اثبات گرايان و استقرا گرايان شد ، حلقه وين و اثبات گرايي منطقي مورد نظر آنها به وجه غالب در فلسفه علم تبديل شد.و مدل نومولوژيك-قياسي يا فرضي قياسي همپل و ابطال گرايي پوپر و تاكيد آن بر عدم امكان اثبات واقعيت در چار چوب بنيانهاي شناختي علم گرايي باقي ماندند.
اما خود علم گرايي و ادعاي آن در مورد شناخت حقيقت با چالشهاي مختلف در حوزه فلسفه مواجه شد . از جمله اين چالش ها مي توان به طرح بازي هاي زباني از سوي لود ويگ ويتگنشتاين و مباحث كوهن مبني بر مبتني بودن علم بر پارا دايم هاي خاص و قياس نا پذيري پارا دايم ها بر اساس معيار هاي درون علمي و در نهايت چالشهاي نسبي گرايانه تر و راديكال تر پسا ساختار گراياني چون ميشل فوكو و دريداو تاكيد آنها برگفتماني بودن شناخت و در نتيجه نسبي بودن آن اشاره كرد.